داستان شاپ
داستان شاپ
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

داستان پنج سال و نیم می گذرد.

پنج سال و نیم می گذرد. رامین به بیرون نگاه می کند، نگاه که نه غرق شده است … .

پنجره ای زنگ زده با شیشه هایی کثیف و پر از لک گرد و غبار و چیزهایی زرد و قهوه ای مالیده شده بر آن. ساختمان های سیمانی همچون معماری اردوگاه سرخ در دید است، همه چیز یکسان با دستور ساختی یکسان و پرداختی بیمارگونه. توسی سیر با لکه های بزرگ نم لوله ها و فاضلاب ها بر سیمان، نور گیر هایی خفه، پنجره های کوچک که تنها چراغ های سقفی درون اتاق ها را نمایش می دهند. هر چه سر بگردانی جز این چیزی نمی بینی. محال است زندگی را از درون پنجره ببینی هر چند همه در خانه ها هستند چون شب زمستانی اوایل دی ماه است و کسی نیازی به گشتن در شهر ندارد و می خواهد در جایی خود را بتپاند، جایی شبیه خانه.

رامین همچنان ایستاده و به هیچ می نگرد. توی اتاق خواب هستیم و من می خواهم مجبورش کنم مردک پلشت را بکشد. خودم دیگر نمی توانم ولی او …

نوشته: مهندس فرشید خیرآبادی

ادامه داستان...

داستان کوتاه کوتاهداستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید