یک وحشی عمیق
یک وحشی عمیق
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

اصلا همه پایان‌ها بروند به درک، با نقطه‌هایشان!

شاید زمانی حوصله کنم و دو صفحه مقاله بخوانم تا ببینم کجای مغز آدمیزاد فرمان پایان را صادر می‌کند، نقطه سرخط که می‌گویند کجاست پس؟ باید ببینم چرا مفهوم نقطه برای من بی‌معنی‌ست. گمان می‌کنم اصلا مغزم پایان نمی‌طلبد. آدم‌ها برای من تمام نمی‌شوند، اتفاقات، خاطرات، احساسات، لمس کنگره دست‌ها و هُرم نفس‌ها.

برای من همه چیز از یک جایی شروع می‌شود اما مرزی برای پایانش تعریف نشده. شاید ادامه پیدا نکند اما همان مسیر طی‌شده هِی نشخوار می‌شود.

شاید از همین رو کوچک‌تر که بودم تمام کلمات یک جمله را می‌نوشتم اما نقطه‌های حروف را نمی‌گذاشتم. نوبت جمله بعدی که می‌رسید، دستپاچه و بدوبدو شروع می‌کردم مثل چرخ خیاطی تق تق تق تق نقطه‌ها را از اول زورکی می‌چپاندم بالا و پایین حروف. یعنی تا مجبور نبودم سین را شین نمی‌کردم و دال را ذال!

عشقفراموشیپایانافسردگیزمان
یک مغز پرکار، یک تیروئید کم‌کار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید