وقتی مدیر تیم گفت باید ساختمان سفید را ترک کنید، من سعی کردم که اونو قانع کنم باید بمونیم. باید بمونیم و کارها را تحویل بگیریم. باید بمونیم و کار کنیم. کلی دلیل ... اما هدف یکی بود. رفتن به سایه.
یادمه ما اولین گروه نبودیم که رفتیم سایه اما میشه گفت خیلی دیگه بودن که توی ساختمان سفید مونده بودن و فکر میکردن که دیگه از غافله عقب افتادن و این دعوت نشدن به سایه خیلی خیلی به ضررشون تموم شده. خود ما هم نمیدونستیم که چرا ما باید بریم سایه. سایه یه استودیو تبلیغاتی بود و ما یک تیم بازاریابی. به طور کل من اعتقاد داشتم که واحد ما باید یه جای دیگه میبود. اما همیشه تصمیم جای دیگه گرفته میشه.
اینو براتون بگم که این اجبار در سریع منتقل شدن ما به خود من خیلی ضربه زد. الان که دارم این متنو مینویسم البته یه نگاه دیگه ای دارم اما اگه اون موقع بنویسم شاید نگاه دیگه ای داشتم به موضوع و همینطور سالهای دیگه. (چی گفتم. میذارم همینجوری باشه جمله بندی)
یادمه ما یه تیم پنج نفره بودیم و یه اتاق برای چهار نفر بهمون دادن. من وقتی اتاق را دیدم بچه ها هر کدوم سریع یه جایی نشستن. یکی از بچه ها جا نداشت و این موضوع را من از هر جایی که میتونستم پیگیری کردم و گفتند فعلا جایی نداریم و نمیشه میز اضافه کرد چون اون اتاق ورودی هست و دیزاین اتاقها از قبل تعیین شده. گفتم پس یه اتاق دیگه بهم بدین که یه جایی دستور اومد که این موضوع را دیگه پیگیری نکن و تو باید سه نفر از نیروهاتو تعدیل کنی.
من برای جلوگیری از این کار با خیلی از مدیرا صحبت کردم تا این اتفاق نیفته. ولی هیچ کدوم از مدیرا این کارا نمیکردن و همیشه این من بودم که توی جلسات دغدغه نیروها را داشتم. کلا حیف بود نیرویی که کار را متوجه شده و با ادبیات کار آشنا شده را تعدیل کنیم. بیشتر من هنوز توی اتمسفر نتونسته بودم جایگیر بشم. البته اینو الان میگم چون قبلا اعتقاد داشتم چرا مثلا فلان کس فقط نظرش اینه که اتاقهای بالا را بگیره و اونجا مستقر بشه فارغ از اینکه چه اتفاقی برای پرسنل میفته و راندمان کار وقتی از پرسنل دور باشی توی یک محیط اپن آفیس میفته.
به هر روی بعد از این کارها یکی از پرسنل توی تیم خلاقیت فعال شد. یکی از بچه ها که جا برای نشستن نداشت خیلی ناراحت بود. البته من این را از رفتارش بعد از این متوجه شدم. کلا دوست داشتم توی جایی که استعداد داشت فعال بشه. تمام تلاشم را هم کردم. یادمه تیم دیجیتال تمایل داشت که با اونها همکاری کنه و اون هم بلافاصله نقل مکان کرد و وقتی میدیدم انرژی بالایی هم توی تیم جدید داره خیلی خوشحال میشدم. تا دیر وقت کار میکرد و مشخص بود که تمام تلاشش را داره میکنه. بر خلاف اون چیزی که فکر میکردم یک بار مدیرش با من تماس گرفت و گفت که اون را نمیخواد.
اینجا بود که دوباره کار ریست شد و من دوباره تلاش کردم که ببینم کجا میتونم اون را فعال کنم. ولی خودش اصلا هیچ تمایلی به کار نشون نمیداد. یکبار بهش یک تیم دیگه را پیشنهاد دادم و به من گفت که من از اینجا متنفرم و میخوام برم از شرکت. گفتم خب چه کنیم. یادمه پایان سال بود. گفت من مرخصی دارم و میخوام دیگه نیام و اول فروردین دیگه نمیخوام بیام. گفتم تصمیم نهایی همینه؟ گفت بله!
به هر روی حاشیه های زیادی را برای من ایجاد کرد. از کار کردن توی مرخصی با یک تیم دیگه..... صحبت بدون مشورت با من با مدیران و حاشیه های دیگه... به هر روی نظر بر این شد که تعدیل از اینجا به صورت قطعی انجام بشه.
واقعا پشیمون شدم از کارایی که کردم براش. اینکه بهش کاری نمیدادم که بتونه خودش را برای ورود به تیمهای دیگه آماده کنه اما اون فقط توی حاشیه بود. اینجا بود که فکر کردم من دارم چه میکنم.
یادمه یه بار یه کاغذ به همه بچه های تیم دادم که اگه من برم کی میخواد تیم را اداره کنه؟ هر کسی خودش را نوشت. یکی که یک نفر دیگه را نوشته بود به من زنگ زد و گفت که من نظرم خودم بود. اینجا بود که دیدم این شبیه هر چی هست غیر از تیم و بهترین کار منحل کردن این تیم هست. توزیع نیروها توی واحد های دیگه بهترین تصمیم هست. البته این موضوع را از مدیر منابع انسانی پرسیدم و اون هم الحق مشاوره های خوبی میداد. کلا مدیر منابع انسانی خیلی با معلومات و همراهی داره.
قرار شد من به همراه چهار نفر تیم جدید را درست کنیم. من دو نفر را که توی کاغذ ها یکی غیر از خودشون را نوشته بودند را بردم.
تیم ما با دو نفر دیگه کار خودش را شروع کرد. کاری که همیشه آرزو داشتم داشته باشم. طراحی تجربه و رابط کاربری...
دور شدن از فضای محتوا با کلی کارهایی که هیچوقت توسط هیچکس دیده نشد... همین ما را بس. اما من اینطوری نگاه نمیکنم شاید این یک نگاه مادرانه باشه و از این لحاظ باشه که خودم را آروم کنم اما به نظرم خودم ان کار به من تجربه بسیار بزرگی را اضافه کرد.
من فهمیدم که واقعا محتوای طبقه بندی شده بسیار مهمه. سازمانی که اینو نداره، شروع به پیشرفت هم نکرده. فهمیدم سیاست همینه که کارها به صورت یک بار مصرف انجام بشه. فهمیدم فقط ارتباط مهمه. فهمیدم توی چنین سازمانهایی نباید برای مدت زیادی موند. باید میوه را چید و رفت. فهمیدم این اصلا با روحیه من سازگار نیست. من همیشه دوست داشتم یک تیم و محصول داشته باشیم و همیشه از موفقیتهای خودمون خشنود بشیم. این به من انرژی وصف ناشدنی میده.
اینکه همه چیز صاف و شفاف باشه حداقل توی تیمی که توش بودم. اما این نبود. گاها من از بچه های تیم میشنیدم که مثلا فلان فرد رفته به یک رخداد. وقتی من دعوت میشد اون ناراحت میشد. جالب بود. فقط هر کس خودش را میدید. آدمها نقاب داشتند و این منو آزار میداد.
البته این میون کم نبودن آدمای دل و درجه یک که من بیشتر با اونها بودم. یکیش همسایه بغلیمون که فوق العاده بود. یه کارگردان هنری و مدیر واحد گرافیک. واقعا الان که دارم مینویسم دلم براش تنگ شد. هر جا هست خداوند نگهدارش باد.