۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیروز هفت غروب بود که بازم صدای دامبول و دیمبول دف زدن همسایه بغلی شروع شد. با اینکه از قبل انتظارشو داشتم ولی ته قلبم امیدوار بودم یه روز تعطیل رو استثنا قائل بشه تا منم بعد سه روز بتونم یه استراحتی بکنم.
جوون موقری به نظر میرسه. خواهرزاده صاحبخونهامه ولی مثل اینکه اهل این دور و بر نیست و تازه از بیست سالگیاش اومدن اینجا. حداقل من یکی، کس دیگهای رو نمیشناسم که فامیلیش «جواهری» باشه. خیلیا پیشش میرن و میان ولی با همسایهها هم زیاد دمخور نمیشه. از کت و شلوار پوشیدنش هم مشخصه ادارهای، دفتری، جایی کار میکنه. کاشکی منم به جای دیوونه بازیهای جوونی درسمو میخوندم که مجبور نباشم روزی دوتا شیفت کار کنم. برنامه اش هر روز همینه: ۶ صبح از در میره بیرون و تا ۴ بعدازظهر برمیگرده. تا اینجاش مشکلی نداره ولی پاندول ساعت که هفت بار جیغ میکشه انگار تازه براش صبح شده. بلند میشه و میره میشینه پشت سازش و شروع میکنه به تمرین. اینهمه ساز، عدل زده و واسه ما دفنواز شده آقا. دقیقا همون سازی که کل زندگیام دنبالش دوییدم ولی اون حاضر نشد یه قدم باهام راه بیاد. یادمه حقوقی که از اولین ماه کار کردنم گرفتم رو دادم یه دف خریدم. ولی برادرزادهام یه روز که بیرون بودم زد و شکوندش. خورد و خاکشیر شد. سال بعدش تولدم برادرم یکی دیگه به جاش خرید که خیرسرش جبران کنه اما دوماه بعد ازم قرض گرفت چون همسرش میخواست بره کلاس. همهاش بهونه بود که یه بار ولخرجی کردنش رو جبران کنه و ازم پس بگیره. چندسال گذشت، همیشه گوشه ذهنم بود واسه همین این بار خودم برای خودم کادوی عید خریدم. سال ۷۶ِ وقتی فقط ۲۸ سالم بود. یادمه چهار ماه داشتم پول جمع میکردم که بتونم بخرمش. کی میدونست زندگی اینجوری پیش میره و قرار نیست دیگه رنگشو ببینم. تا اینکه زد و این جواهری دوباره داغ جوونیام رو تازه کرد.
یکی دو هفته اولی که اسباب کشی کرده بود همه پشت سرش غرغر میکردن و از سر و صدا ناراضی بودن. خود من هم همینطور، هنوز هم هستم. نمیدونم چی شد که از شدت نارضایتی بقیه همسایهها به مرور زمان کم شد؛ شاید بخاطر اینه که فاصلهاشون ازش بیشتره و مجبور نیستن صدای نکره سازش رو از یه اتاق اونورتر بشنون. شایدم بخاطر اینه که خواهرزاده آقای محمدیه که مالک سه تا از واحداست. من ولی همچنان اذیت میشم، خواب واسم نذاشته. مرتیکه بدشانستر از من پیدا نکرد که بره همسایهاش بشه. چندباری هم قصد کردم که برم بهش تذکر بدم ولی میترسیدم خبرش به گوش صاحبخونه برسه و برام شر بشه. کی به کیه، اومد و طرف اجاره رو بالا برد. از کجا بیارم؟
این قضیه سرکار هم واسم مشکل ساز شده. این مدت که خوابم بهم ریخته اصلا ریتم روزهام لنگ شده. کناره و میانهام تو هم رفته. نمیدونم چند شنبهاس، چندم برجه. هفته پیش چندتا از لولهها رو بلند کردن و منم نفهمیدم. حتی یادم هم نیست کجا بودم یا داشتم چکار میکردم. احتمالا باز داشتم چرت میزدم، چون موقع بیداری چشمم به همه دوربینا هست و حواسم جمعه. باید زودتر یه فکری به حال خروس بیمحلی که واحد بغلیام باشه بکنم وگرنه دو روز دیگه از بیخوابی پدرم در میاد و با اینهمه چرتزدنها یکی دیگه رو میارن به جام.
برای چند روز هوا بارونی بود. از اون نم نم های ریزی که حالمو بهم میزنن. کلا از بارون بدم میاد، همیشه همین بوده. بارون و خیسی فقط واسه کسی خوبه که عمدا با خودش چتر نمیاره، نه اونیکه پول نداره چتر بخره. بعضی وقتا فکر میکنم همه لذتها همینطوریان: فقط وقتی خوبن که اختیار تموم کردناشون رو داری. اگه خیس شدن زیر بارون برای یکی از این شکمسیرا شاعرانهاس به خاطر اینه که هر لحظه که اراده کنه میتونه بره زیر سقف خونه و ماشین و چترش پناه بگیره و تمومش کنه. اگه مسافرت دوست داره بخاطر اینه که خونه و خانواده ای داره که هر لحظه میتونه برگرده پیشاشون و زندگی عادیاش رو ادامه بده. بین همین پرسه زدن ها، ذهنم به این ایده رسید که شاید کلید حل مشکلات منم همینه! شاید اگه میتونستم روز و ساعت شکنجه شدنم رو خودم تعیین کنم، میتونستم ازش لذت ببرم. وقتش بود دست به کار میشدم و خودم رو نجات میدادم. حداقل ارزش امتحان کردن رو که داشت.
تصمیم گرفتم بعدازظهر فرداش نقشهام رو عملی کنم. خونه رو مرتب کردم و یه جارویی کشیدم. همه چی رو باید آماده میکردم. این تنها شانسم بود و حق اشتباه کردن نداشتم. رفتم تو اتاق و از زیر تخت رفیق قدیمیای که سالها پیش خریده بودم رو بیرون آوردم. زیپ کیفاش رو باز کردم و یه نگاهی بهش انداختم. بعد اینهمه مدت هنوز خودشو سرحال و سرپا نگهداشته بود. نمیدونم چی میگن که اگه بهش نرسی و ازش استفاده نکنی خشک میشه و دیگه به درد نمیخوره. آوردمش بیرون و گذاشتمش پشت ظرفها روی اوپن. جوری که اونقدر دم دست باشه که بتونم به وقتش سریع بردارمش ولی نه اونقدر که جواهری چشمش بهش بیفته. فقط باید یه بهونه پیدا میکردم که بکشونمش داخل خونهام. تهش یه چیزی میشه بالاخره.
ساعتم رو ده دقیقه زودتر از رسیدنش زنگ گذاشته بودم. دینگ، دانگ، دینگ، دانگ. وقتش بود. آماده شدم تا صدای کوبیده شدن در آسانسور بیاد. منتظر موندم و چند ثانیه بعد و درست به موقع، رفتم بیرون تا قبل از اینکه کسی متوجهمون بشه کارو یکسره کنم. یواش شروع کردم به حرف زدن، دوست نداشتم بقیه فکر کنن اینهمه مدت همچین آدمی بودم. بعد از یه سلام و علیک خشک شروع کردم به حرف زدن.
+: «راستش یه عرضی داشتم، میدونم چند ماه از همسایگیامون میگذره ولی خواستم به رسم ادب هم که شده دعوتاتون کنم یه چایی در خدمتتون باشیم. باشم یعنی.»
نمیدونم چرا گفتم باشیم. اونکه میدونه من تنها زندگی میکنم. هیچوقت یاد نمیگیرم لفظ قلم حرف بزنم. لعنتی.
+: «اختیار دارین. چشم حتما، یه دم بخورم خدمت میرسم.»
+: «پس من منتظرم، با اجازه.»
فک پایینم میلرزید. نمیدونم از استرس بود یا بیخوابی. بعد سالها قرار بود دوباره دست به همچین کاری میزدم. مهم نیست، هر کسی جای من بود همینجوری میلرزید. آخ که چقدر دلم تنگ شده واسه اینکه یه بار دیگه تو دستام بگیرمش. رفتم داخل و یه دور نقشهام رو مرور کردم: زنگ میزنه، در رو باز میکنم، مینشونمش رو مبل، یه چایی میارم یکم حرف میزنم. چاییاش رو که خورد به بهونه جمع کردن و شستن استکانها میرم پشت اوپن، برش میدارم، میام تو هال و بوم. فقط باید سریع تمومش کنم، هر چی بیشتر دست دست کنم کار سختتر میشه.
پنج دقیقه بعد صدای بسته شدن در بغل اومد. خودش بود، حس میکنم میدونست یه جای کار میلنگه یا اینکه قضیه بیشتر از چایی و همسایگی و این حرفاست. نفس عمیقی کشیدم و پشت در واحد خودم منتظر موندم و از چشمی در نگاهش کردم. با چند ثانیه تاخیر در رو باز کردم که نفهمه از قبل اونجا ایستاده بودم. اومد داخل، سلام کردیم و همونجوری که تو ذهنم برنامهاش رو چیده بودم تعارف کردم و رو مبل نشست. صدای سوت کتری لابلای تعارف کردنهامون میپیچید.
چایی رو آوردم، هر استکان رو تو یه نعلبکی و دوتا نعلبکی رو تو سینی گذاشتم. از لرزش دستهام چند قطره از استکان ریخت بیرون. سینی رو گذاشتم روی میز و شروع کردیم به حرف زدن.
+: «شما شغلتون چیه؟ من صبحها صدای بسته شدن در رو میشنوم. ظاهرا خیلی هم مقرراتی هستین.»
+: «تو دفتر بیمه کار میکنم. شما چطور؟»
+: «من راستش اخیرا درگیر کار پیدا کردن بودم. گفتم فعلا پیش یکی از رفقا نگهبانی دست به کار شم تا یه جای بهتر پیدا بشه. غروبا میرم، صبح برمیگردم.»
+: «موفق باشین. چه ساعت بدیه ولی، اذیت نمیشین؟»
این رو که گفت خونم به جوش اومد. مرتیکه خودت باعث آزار منی. حالا میپرسی که اذیت میشم یا نه.
+: «میگذره. شکر. چکار میشه کرد»
خنده آروم و احمقانهای زدم و اون هم چاییاش رو قلپ قلپ سر میکشید. تموم که شد تعارف کردم یکی دیگه بیارم، گفت نه. استکان و نعلبکیها رو گذاشتم توی سینی و بردم تو آشپزخونه. لحظه موعود رسیده بود. باید سرشو گرم میکردم که حواسش پرت شه. شروع کردم به حرف زدن.
+: «امیدوارم فضولی نباشه آقای جواهری، ولی مدتی بود که میخواستم یه صحبتی بکنم باهاتون. الان هم راستش بخاطر همون مورد گفتم بیاین.»
دستم رو بردم پشت پیشدستیها. لمسش کردم. قلبم محکم میتپید. گوشهاش رو گرفتم و آوردمش بیرون. طوری که به چشم جواهری برسه. وقتی دیدش جا خورد. پلکهاش گشاد شد. انتظار دیدن همچین چیزی رو نداشت.
+: «نمیدونستم همچین همسایهای دارم!»
حالا فک هردوتامون میلرزید. دهنم خشک شده بود و ترسیده بودم. نمیدونستم چی باید بگم. اصلا مگه بقیه تو اینجوری مواقع حرفی میزنن؟ باید از قبل به اینجاش فکر میکردم. شاید کاری که دارم میکنم اشتباهه و به عواقبش نمیارزه. ولی نه، دیگه واسه پا پس کشیدن دیره. تنها راه گذار، گذره. یه لحظهاس، سریع تموم میشه. گرفتمش جلوی صورتش که بتونه قشنگ براندازش کنه.
+: «دربا... درباره چی بود امرتون؟»
+: «آقای جواهری. شاید موقعیت عجیبی باشه ولی به نظرم وقتش رسیده که تعارفها رو کنار بذارم و حرف دلم رو بزنم. تو این مدتی که همسایه ما شدین هر روز صدای تمرین کردناتون رو میشنیدم. این دیوارها هم عین پوست پیاز میمونن. پچ پچ کنی همسایه میشنوه، چه برسه تالاپ تولوپ ساز. اولا خیلی اعصابم رو خورد میکرد، من رو یاد گذشته میانداخت. به چیزهایی فکر میکردم که نباید. خواب و خوراک رو ازم گرفته بود، حتی سرکار هم برام مشکلاتی پیش اومد ولی بعدش کم کم عادت کردم و سعی کردم باهاش کنار بیام. با خودم گفتم حالا که هر روز دارم صداش رو میشنوم، چرا فقط از اینور دیوار باشه؟ دعوتتون کردم که بهتون بگم منم بعد از سالها میخوام دوباره دف رو شروع کنم. دعوتتون کردم که از حضورتون بپرسم چه روز و ساعتی وقت خالی دارین واسه شاگردی خدمت برسیم؟ برسم یعنی.»