دستش و میزنه رو سکوی کناریش و میگه
_ «چندوقته کنارم نَشستی، بیا بشین میخوام یه چیزی واست تعریف کنم.»
با قوطی تو دستم می شینم.
_ «دختره تو بیست و سه سالگی خونه خریده، یعنی دیگه جدا از خانوادش زندگی میکنه، اونوقت من چندسالمه؟ هنوز خونه به دوشم.»
+ «عوضش بچت تو بیست و سه سالگی خونه میخره.»
_ «ولی من دلم میخواد بچم همیشه با من زندگی کنه.»
همینطور که دارم در قوطی و باز میکنم میگم
+ «این بزرگترین ظلم به بچه است، باید بذاری آزاد باشه، هرجا دلش خواست بره، هرکاری دلش خواست انجام بده.»
عصبی میشم و دنبال حرفم و میگیرم
+« چرا شماها میخواین بچه رو بچسبونین به خودتون؟ بابا ولش کنید، اونم آدمه، اونم میخواد خیلی چیزا رو تجربه کنه، اونم عقیده و تفکراتی داره که ممکنه با خانوادش جور درنیاد.»
سرم پایینِ و همچنان مشغول بازکردن در قوطی ام، از زیر چشم میتونم ببینم که نگاهم میکنه
می پرسه
_ «یعنی تو الان راضی که دور از خانوادتی؟»
بدون اینکه نگاهش کنم میگم
+ «نه اینکه تو یه کشور جدا از هم باشیم، ولی قطعا نباید باهم تو یه خونه زندگی کنیم، اینطوری خیلی احترام ها حفظ میشه.»
دستش و میاره سمتم تا قوطی و بدم بهش.
دستش و پس میزنم، همینطور که دارم دوباره زور میزنم تا در قوطی و باز کنم ادامه میدم
+ «شاید واسه اینه که تو این دوره حداقل نظرم نسبت به بچه دار شدن منفی؛ از یه طرف دلم نمیاد ازش جدا زندگی کنم، از طرفی میدونم اگر کنار خودم به زور نگهش دارم بهش ظلم کردم.»
سرم و میارم بالا.
هنوز زل زده بهم
فهمیده چقدر فرق داریم، چیزی نمیگه
قوطی و از دستم میگیره و باز میکنه.