سال هشتاد و نه؛
وارد دانشگاه شدم.
تقریبا تمام درس ها سمینار گذاشته بودن.
برای سمینار باید لپتاپ میداشتی، میرفتی بالای سکو و ویدیو پروژکتور و وصل میکردی و سخنرانی شروع میشد.
من ولی لپتاپ نداشتم.
برای مامانم داستان الزامات دانشگاه رو تعریف کردم؛ لپتاپ.
گفتم که بعدا یطوری به بابا بگه.
چندوقت گذشت و خبری نشد، فهمیدم بابا پول نداره.
من همچنان سمینارم و توی فلش آماده میکردم و سرکلاس از یکی از بچه ها لپتاپ قرض میگرفتم.
سعی میکردم هردفعه از یه دانشجو جدید بخوام لپتاپش و بهم قرض بده تا یوقت فکرنکنه من لپتاپ ندارم، مثلا اونروز یادم رفته لپتاپم و با خودم بیارم، یا مثلا لپتاپم زیادی سنگین بوده!.
یکسال و خورده ای گذشت.
تا اینکه یکبار یکی از دخترایی که لپتاپش و قرض داده بود شروع کرد داد و بیداد.
صدای بلندش نظر بقیه بچه ها رو جلب کرده بود، میگفت «فلش تو لپتاپ من و خراب کرده، از وقتی فلش اینو زدم دیگه لپتاپم کار نمیکنه»
قصدش این بود «همه بفهمن من لپتاپ ندارم».
دیگه صبرم لبریز شد و ایندفعه سر مامانم غرزدم که دوسال گذشته و من هنوز لپتاپ ندارم. گفتم قسطی بخرین خودم قسطاش و میدم.
از کجا میخواستم پول بیارم؟
دوباره مامان با بابا حرف زد و قرار شد بلاخره یه لپتاپ واسم بخرن.
سال نود، با دو میلیون، لپتاپ دار شدم( لپتاپ کنونی).
من بودم و حرفم، باید قسط لپتاپ و میدادم (هرچند دست آخر بیشترش و بابام داد).
شروع کردم زبان خوندن، سرکلاس، تو مترو، تو بوفه، ساعت نهار و نماز.
چندتا سایت برای ترجمه، رزومه و نمونه فرستادم و بلاخره یجا شروع به کارکردم.
خودکشی بچه از درد نداشتن موبایل، از درد عقب موندن از درس، از درد رو انداختن به بقیه هم سن و سالاش، برای یکی مثل من دردی که تا مغز استخونم تیر میکشه..