ویرگول
ورودثبت نام
دختر بابا
دختر بابا
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

پنجم مارچ

باید همینجا باشه.

یکی نشسته روی صندلی، بهش نزدیک میشم، چشمام و ریز میکنم.

سرش و میچرخونه سمتم، خودشه.

بلوز شلوار مشکی پوشیده، کلاهش و کشیده تا زیر ابروهاش، ماسک هم رسیده تا زیر چشماش.

+ «چرا این شکلی شدی؟ مثل آدمایی که میرن تظاهرات.»

_ «خب تظاهرات بودم دیگه.»

+ «چرا نگفتی منم بیام؟»

_ «دیر فهمیدم.»

میریم سمت فست فودی، یه پکیج خانواده میخره.

روبروم می شینه.

با یه دستش ساندویچ گرفته و با دست دیگش سیب زمینی میخوره، عصبی، میگه فقط اینطوری آروم میشم. تو این چندماه اولین باره که اینقدر ناراحت میبینمش.

ریش و سبیلش بلند شدن، تقریبا بین هرپنج تا تار، یدونش سفیده، حتی موهای کنار گوشش سفید دراومده.

بعد از هر ساندویچ که میخوره یکم استراحت میکنه و حرف میزنه

«این دومین رفیقمه که خودکشی میکنه، فکرکن اینهمه سختی به جون بخری و بیای یه کشور دیگه، چندسال تلاش کنی، کار کنی واسه خانوادت پول بفرستی، واسه داداش معلولت، آخرش یه شب که تو خونه تنهایی شیرگاز و باز بذاری، دیگه نه به خودت فکر کنی، نه به مامان بابای پیرت، نه داداشت که توی کمپ گیر افتاده، نه داداش معلول تو خونه افتادت»

پاکت ساندویچ و باز میکنه روی میز و ناگت و سیب زمینی و میریزه روی هم.

_ «دارم همه رو از دست میدم».

بلند میشم.

با نگرانی میپرسه

«کجا میری؟»

+ «دستم و بشورم»

مایع ضدعفونی میریزم و برمیگردم،

یدونه سیب زمینی میذارم دهنم و میگم

«شاید قراره یه چیز بزرگ تر به دست بیاری»

با دهن پر میگه

«تورو شاید..»

داستاندلنوشتهمهاجرت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید