باید همینجا باشه.
یکی نشسته روی صندلی، بهش نزدیک میشم، چشمام و ریز میکنم.
سرش و میچرخونه سمتم، خودشه.
بلوز شلوار مشکی پوشیده، کلاهش و کشیده تا زیر ابروهاش، ماسک هم رسیده تا زیر چشماش.
+ «چرا این شکلی شدی؟ مثل آدمایی که میرن تظاهرات.»
_ «خب تظاهرات بودم دیگه.»
+ «چرا نگفتی منم بیام؟»
_ «دیر فهمیدم.»
میریم سمت فست فودی، یه پکیج خانواده میخره.
روبروم می شینه.
با یه دستش ساندویچ گرفته و با دست دیگش سیب زمینی میخوره، عصبی، میگه فقط اینطوری آروم میشم. تو این چندماه اولین باره که اینقدر ناراحت میبینمش.
ریش و سبیلش بلند شدن، تقریبا بین هرپنج تا تار، یدونش سفیده، حتی موهای کنار گوشش سفید دراومده.
بعد از هر ساندویچ که میخوره یکم استراحت میکنه و حرف میزنه
«این دومین رفیقمه که خودکشی میکنه، فکرکن اینهمه سختی به جون بخری و بیای یه کشور دیگه، چندسال تلاش کنی، کار کنی واسه خانوادت پول بفرستی، واسه داداش معلولت، آخرش یه شب که تو خونه تنهایی شیرگاز و باز بذاری، دیگه نه به خودت فکر کنی، نه به مامان بابای پیرت، نه داداشت که توی کمپ گیر افتاده، نه داداش معلول تو خونه افتادت»
پاکت ساندویچ و باز میکنه روی میز و ناگت و سیب زمینی و میریزه روی هم.
_ «دارم همه رو از دست میدم».
بلند میشم.
با نگرانی میپرسه
«کجا میری؟»
+ «دستم و بشورم»
مایع ضدعفونی میریزم و برمیگردم،
یدونه سیب زمینی میذارم دهنم و میگم
«شاید قراره یه چیز بزرگ تر به دست بیاری»
با دهن پر میگه
«تورو شاید..»