? بارها از خود پرسیده ام که چرا رنجِ دیگری، رنج من نیست؟
و چرا من نیز چون دیگری، با رنجِ خودم تنها هستم؟
این تجربه که من راهی به رنج و اندوهِ دیگری ندارم، چیزی را در وجودم می آزارد!
شاید بتوان گفت وجدان اخلاقی ام آزرده میشود، وقتی میبینم دیگری با رنج و اندوهش تنهاست، و من نمیتوانم شریکِ رنج و اندوهش باشم.
همچنین این نیز بسی دردناک است که من، با رنج و اندوه خودم تنها هستم،
و کسی را راه به آنچه از سر میگذرانم نیست.
و هیچ کس حتی نزدیکترین کسانم، نمیتوانند به معنای واقعی شریک غم های من باشند!
آیا این جدایی و این مرزِ غیر قابل عبور، بی رحمانه و آزار دهنده نیست؟
مسئله "دیگری" و نحوه تعامل با او، اساس پرسش ها و تاملات اخلاقی است.
گویا اصلی ترین و عام ترین قاعده اخلاقی، که در تمامی فرهنگ های بشری مشترک است و به آن قاعده طلایی اخلاق میگویند، این است:
<<با دیگری چنان رفتار کن، که دوست داری دیگری با تو آنگونه رفنار کند>>
این قاعده را میتوان به نحو دیگری نیز بیان کرد:
<<با دیگری چنان رفتار کن، که گویی دیگری، خودِ تو هستی!>>
به نظرم بینشِ مهمی در این قاعده نهفته است، و آن بینش این است که:
تا مرز میانِ خود دیگری، به نحوی کمرنگ نگردد، فضایل اخلاقی و نیکویی ها امکان بروز و ظهور نمیابند!
و شاید به نحو معکوس بتوان نتیجه گرفت که اساس همه زشتی ها و رذایل اخلاقی، همین مرز و جدایی میان خود و دیگریست!!
این همان بینش مهمی است، که در تفکر عرفانی بر آن تاکید میشود:
مرزی میان خود و دیگری وجود ندارد، و توهّمِ جدایی، اساس تمامی زشتی ها و رذائل اخلاقی است!
در اغلبِ تامّلات و اندیشه ها پیرامونِ اخلاق، جدایی میانِ خود و دیگری به عنوان امری بدیهی پذیرفته شده، و لذا مسئله این بوده که چگونه باید با دیگری تعامل برقرار کرد؟!
اما از آنجا که در تفکّر عرفانی، کثرت و جدایی توهّم و پنداری بیش نیست، جدایی میان خود و دیگری نیز وجود ندارد، و فقط یک توهم است!
بر اساس تعالیم عرفانی، انسانهایی که در دامِ توهّم کثرت و جدایی گرفتار هستند، خود را به اعتبارِ بدن، زمان، مکان،فرهنگ، ملیّت، عقاید، افکار، عواطف و...، چیزی محدود و مجزّا از جهان و مافیها ادراک میکنند.
از دلِ این پندارِ جدایی نیز،خودِ دروغینی (نفس/ایگو) زاییده میشود که توهّمی مضاعف است.
این خود دروغین، بنیاد و اساس تمامیِ کنش ها، اندیشه ها و عواطفِ آدمی قرار میگیرد، و تمامی آنها را به فعالیت هایی "خود محور" بدل میکند!
آنچنانکه این خودِ دروغین(نفس/ایگو)، در آگاهیِ فرد به عنوان مهمترین و ارزشمند ترین چیزِ جهان ظاهر گشته، و اینگونه بنیادِ تمامی زشتی ها و رذائل اخلاقی نهاده میشود.
بنابراین، رهایی از این پندارِ کثرت و جدایی، و درکِ وحدت بنیادینِ هستی نیز، اساسِ تمامی فضائل و نیکی های اخلاقی تلقّی شده، و اینگونه از معرفت فضیلت زاییده میشود، و دانش و ارزش به هم پیوند میخورند!
در واقع با فروافتادن این پرده پندار،
و درک وحدت بنیادین هستی،
و رهایی از هرگونه توهّمِ کثرت و جدایی، و فهم این که تنها یک ذات و یک حقیقتِ نامحدود در عالم وجود دارد، و "همه اوست"،
عشق و محبتی به تمامیِ ذرّات عالَم در فرد پدیدار میگردد، و مِهرِ او خورشید وار، به همه چیز و همه کس به طور یکسان خواهد تافت،
و کنش ها و اندیشه ها و عواطفِ فرد دیگر بر "نفس/ ایگو" استوار نبوده، بلکه بر آن ذات واحد و بسیط و نامحدود، که عین نیکی و زیبایی و مِهر است، استوار میگردد.
تلگرام: @doregard1900