ویرگول
ورودثبت نام
طربخانه خاک
طربخانه خاک
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

چیز آشنایی ندیدم !

‍ ‍ من امشب راه میرفتم !


و فقط راه میرفتم.....


و چیزها را تماشا میکردم!


دور از تنگنای حیات لَم داده بودم،

و در یک جهلِ تُهی فرو میرفتم!


چیزِ آشنایی ندیدم!


گاهی صدای کلاغ ها چه مرموز میشد!...

و من فکر میکردم:

اصلاً "کلاغ" چیست؟؟!


از یک دیوار خجالت کشیدم و زود دور شدم!


با خودم گفتم:

آخر کدام احمقی به یک غریبه تکیه میدهد!؟


برگی دیدم که قهرمان بود!

آجری دیدم که افسانه بود!


و پیرمردی شبیه اساطیرِ تورات!

شاید خودِ موسی بود....!!!


من بودم، چیزها بودند

و همه روان بودیم به سویی غریب و ناشناخته!


من امشب چقدر بیکار و ولگرد و نادان بودم!




کاشان/ دوم آبان 97


تلگرام: @doregard1900

شعرشهرفلسفهعرفان
اندیشیدن برای رهایی !
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید