من امشب راه میرفتم !
و فقط راه میرفتم.....
و چیزها را تماشا میکردم!
دور از تنگنای حیات لَم داده بودم،
و در یک جهلِ تُهی فرو میرفتم!
چیزِ آشنایی ندیدم!
گاهی صدای کلاغ ها چه مرموز میشد!...
و من فکر میکردم:
اصلاً "کلاغ" چیست؟؟!
از یک دیوار خجالت کشیدم و زود دور شدم!
با خودم گفتم:
آخر کدام احمقی به یک غریبه تکیه میدهد!؟
برگی دیدم که قهرمان بود!
آجری دیدم که افسانه بود!
و پیرمردی شبیه اساطیرِ تورات!
شاید خودِ موسی بود....!!!
من بودم، چیزها بودند
و همه روان بودیم به سویی غریب و ناشناخته!
من امشب چقدر بیکار و ولگرد و نادان بودم!
کاشان/ دوم آبان 97
تلگرام: @doregard1900