روز اول-مسافر اول
صبح کله سحر، ساعت ۵، از خونه میام بیرون؛ استرس دارم، عین آدمی که برای اولین بار میخواد بشینه پشت فرمون. جای همیشگی دستام رو روی فرمون فراموش کردهم، پاهام هم با ترسولرز دارن دنبال کلاچ و ترمز میگردن. چرا؟ نمیدونم، واقعاً نمیدونم؛ حتماً میگید معلومه دیگه، چون اولین باره که شدی راننده تاکسی، اونم از نوع اینترنتیاش!
ولی به نظرم موضوع ابعاد پیچیدهایتری (!) داره ؛) بعداً در موردش حرف بزنیم؛ الان فقط بگم که دوست دارم جواب شما رو این شکلی بفهمم: چون اولین باره که دارم «نقش» یه راننده تاکسی رو بازی میکنم!
بگذریم. اولین مسافران من در اولین روز کار، دو نفرن. وقتی سوار شدن، استرسم کمتر شد؛ احتمالاً به این خاطر که ته ذهنم خیالم راحت شد که حواسشون پی صحبت با هم هست و کاری به کار من ندارن. منم لازم نبود که بخوام سر صحبتو باهاشون باز کنم.
اصلاً مگه راننده باید با مسافرش همصحبت بشه؟ مگه دوتا آدم که کنار هم توی یه «اتاق انتظار» نشستن، حتماً باید با هم حرف بزنن؟ این ماشین هم یه اتاق انتظار هست برای خودش.البته فکر میکنم اگه انتظار از یه حدی طولانیتر بشه، صحبت کردن ناگزیره! مثل همه آدمهایی که برای ۷۰-۸۰ سال زندگی، به این دنیا، به این اتاق انتظار، پا میذارن و برای تحمل درد انتظار، خودشون رو به گفتگو با هم سرگرم میکنن.
اول راه ازشون پرسیدم کولر روشن کنم؟ گفتن نه، نیازی نیست. این تنها مکالمه من و اونا تا انتهای راه بود.
دم یه دانشگاه پیاده شدن؛ تیپ و سنشون هم به دانشجوها میخورد. کرایه رو هم نقدی دادن: اولین دشت من :)