خاطرات صددرصد واقعی یک راننده پاره‌وقت
خاطرات صددرصد واقعی یک راننده پاره‌وقت
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

از آینه بپرس نام نجات‌دهنده‌ات را...

۱- میانه‌های راه، اتوبان نسبتاً خلوت همت، کرج به تهران. با نگاه به سرعت‌سنج می‌توان سرعت متوسط ماشین‌ها را تخمین زد، چیزی بین هشتاد تا صد، کمی کمتر یا بیشتر. جریان آرام و بی‌دغدغه رانندگان و مسافران. عبور مطمئن از زیر دوربین‌های سرعت‌سنج. نیازی به سرعت بیشتر نیست.

۲- دویست متر جلوتر، موجودی چهارپا که روی خطی اُریب، عرض اتوبان را طی می‌کند و به وسط اتوبان نزدیک می‌شود؛ یک توله‌سگ. شکل ظاهری‌اش به وضوح می‌گوید که ولگرد است. یکی دو‌ ماشین که جلوتر هستند، سرعت‌شان را کم می‌کنند. یکی هم مسیرش را کج می‌کند تا توله‌سگ را زیر نگیرد.

۳- نزدیک‌تر می‌شوم؛ مردی میانسال پی جانور می‌دود. تراکم ماشین‌ها کمتر یا بیشتر نشده. همان است که بود. ماشین مرد میانسال در حاشیه راه پیداست. از کنارش می‌گذرم، و از کنار مرد که هنوز به توله‌سگ نرسیده. تا جایی که دامنه تصویر در آینه عقب اجازه می‌دهد، ماجرا را دنبال می‌کنم.

۴- مردِ نجات‌دهنده، توله‌سگ را بغل می‌کند و دوان‌دوان به حاشیه راه باز می‌گردد. فقط تا اینجا در آینه پیداست. داستان احتمالاً همین‌جا و اینگونه تمام می‌شود: مرد توله را رها می‌کند، سوار می‌شود و به راهش ادامه می‌دهد. جانور از جاده دور می‌شود یا به میانه اتوبان باز می‌گردد؟! داستان ناتمام می‌ماند.

۵- مسافر جوانِ من روی صندلی عقب نشسته و همچنان چشم و حواس‌اش غرق در گوشی‌ موبایل است. از این ماجرا مطلقاً چیزی ندیده. ذهن و خیالش از این اتفاق هیچ تأثیری نگرفته. روند داستان هم از نگاه و فهم او متأثر نشده. اگر مسافر سرش را بالا آورده بود و اینها را دیده بود، آیا سرنوشت ناتمام سگ به گونه دیگری تمام میشد؟


آینهحیواناتتاکسی اینترنتیروزمرگیمسافرت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید