پایم را روی گاز فشار میدهم؛ عقربه سرعتسنج به ۱۱۰ و با فشار بیشتر، به ۱۲۰ نزدیک میشود؛ در اتوبان خلوت که فقط دو سه ماشین در دیدرسام هستند، تنها و تند میرانم؛ تنها در جاده، و تنها در ماشین. حس دلچسبی است؛ رها از همهچیز، به جلو میرانم....
در ماشین محبوسم، اما انگار آزادم؛ آزاد از همه دغدغهها، روزمرگیها؛ انگار یکبعد از ابعاد وجودم کم شده، از ابعاد هستیای که مرا فرا گرفته نیز. چونان موجودات دوبعدی، یا تکبعدی، در مسیر خطی و مستقیم زمان، پیش میروم.
چونان زندانیای که در سلول انفرادیاش، در تاریکی و سکوت، سالهاست که تنهاست؛ به هیچ نمیاندیشد، هیچ حس نمیکند، جز گذر زمان هیچ حس نمیکند. چونان زندانی در سلول انفرادی، اگرچه محبوس، اما آزاد از غم دیروز و فردا، آزاد از روزمرگی، آزاد از هر گونه «حس مسوولیت». حس مسوولیت، واژهای که برای توجیه غرق شدن در روزمرگیهای مشمئزکننده ساختهاند.
در ماشین محبوسم، پایم را روی گاز فشار میدهم؛ با سرعت هر چه تمامتر، به جلو میرانم...
پینوشت: این متن کوتاه را ماهها پیش نوشتم؛ نه عنوان «راننده پارهوقت تاکسی اینترنتی» بلکه از نگاه کسی که هر روز، چند ساعت را صرف رانندگی میکند. اگرچه پر واضح است که در اینجا، «رانندگی» و «ماشین»، تمثیل هستند و بهانهای برای نوشتن.