چند دقیقه بعد از اینکه سوار شد، گفتم کولر خوبه؟ کم و زیادش نکنم؟ گفت ممنون، و ادامه داد من دارم به این فکر میکنم که آفتاب از کدوم طرف میتابه، میخوام بخوابم!
وقتی داشتم بهش نزدیک میشدم که سوارش کنم، داشت سیگار میکشید. درست ندیدم، اما به نظرم سیگار الکترونیک بود؛ چون وقتی سوار شد، بوی خوبی میداد. مقصدش دقیقاً نزدیک محل کارم بود؛ و از جایی که درخواست سفرش رو قبول کرده بودم تا برسم بهش، فقط دو دقیقه طول کشید. قبلش یه سفر گرفته بودم که بعد از پنج دقیقه رانندگی، نرسیده به مبدأ، مسافر سفر رو کنسل کرده بود. داشتم زیر لب فحشش میدادم که درخواست مسافر جدید رو دیدم؛ همین آقا که شب قبل خوب نخوابیده بود و حالا میخواست تا خود تهران، بخوابه.
گفتم آفتاب سمت چپه. گفت یعنی سمت شما؟ گفتم آره. سرش رو گذاشت سمت راست صندلی عقب و دراز کشید. مهربونیم گل کرد و گفتم منم موبایلم رو سایلنت میکنم تا مزاحم شما نباشه. کتاب صوتی «جزء از کل» رو باز کردم و هدفون رو گذاشتم توی گوشم. توی آینه، چشمهای آقای سیگاری خوشبو بسته بود. آفتاب هم چنان بیرمق و نرم بود که فرقی نمیکرد سرت رو موقع خوابیدن کدوم طرف بذاری. ابرهای سفید و «ابر آلودگی»* رمقش رو گفته بودن.
زیر لب خیلی آروم نچنچ کردم؛ یه تصادف! قسمت جلو یکی از ماشینها کاملاً داغون شده بود. همین چند روز پیش، در حالیکه مسافرم عقب نشسته بود، به یه تصادف دیگه برخوردم؛ یه تصادف عجیب که داستانش رو یه بار دیگه مینویسم؛ اما حالا فقط اینو بگم که اون بار، نچنچ کردنم آروم نبود؛ طوری گفتم که مسافر هم بشنوه. اما چرا این بار آروم گفتم؟ چون آقای خوشبو خواب بود؟ آره. ترسیدم که بیدار بشه؟ نه، فکر نمیکنم. بیشتر به این خاطر که بیدار نبود و نچنچ کردن من نمیتونست شروع یه گفتگو و مکالمه باشه. فکر میکنم دلیلش همین بود. وقتی مسافر خوابه، اونم درازکش، انگار که نیست. به خصوص که بقیه هم از بیرون ماشین، اونو نمیبینن. این یعنی اصلاً وجود نداره؛ نیست. مسافر ناموجود*
دارم به همون ترس یا بهتره بگم دلهره همیشگی فکر میکنم؛ همون پیچیدگیای که قرار بود بعداً در موردش حرف بزنیم. ترس از فکری که در ذهن عابرای پیاده و بقیه رانندهها شکل میگیره: یه مسافر که عقب نشسته؛ یه موبایل مسیریاب که جلو راننده، به شیشه وصل شده. پس این راننده حتماً راننده تاکسی اینترنتی هست. حالا چرا تصور این فکر که تازه ممکنه واقعاً هم در ذهن بقیه شکل نگیره، منو میترسونه، نمیدونم! یعنی میدونم (یه جور شرم یا خجالت، پشت این ترس هست) اما نمیدونم چرا باید شرمگین باشم از اینکه دارم به عنوان و در قالب یه راننده تاکسی اینترنتی کار میکنم! یه قول «مارتین» در «جزء از کل»، یکی از «نفْس»های من، این شرم و ترس رو به من تحمیل میکنه؛ شایدم خودش شرمگینه و ترسیده! به هر حال، مسافر که عقب ماشین دراز کشیده باشه، اون «نفْس» هم خیالش راحته.
راستی، یادم رفت بگم که برای راحتی آقای خوشبو، ضبط رو هم خاموش کرده بودم؛ صدای مهدیه محمدخانی رو. اما چه فایده؟ وقتی رسیدیم، ازش پرسیدم خوب خوابیدین؟ گفت خوابم نبرد، اما همین که چشمهام رو بستم، خوب بود!
* ابر آلودگی: نام یکی از کتابهای ایتالو کالوینو. عنوان این نوشته رو هم از اسم یکی دیگه از کتابهای کالوینو وام گرفتهم: «شوالیه ناموجود»