از وقتی به یاد می آورد عاشق نوشتن بود. سررسید هفت سالگی اش را هنوز هم داشت. زنگ های انشای کلاس پنجم و انشاهایی که در آن ها داستانی هایش را روایت میکرد... و سال های بعدش. وقتی برای اولین بار در کلاس های کانون پرورش فکری شرکت کرد... آن سال ها را از یاد نخواهد برد.کودک آن زمان، با تمام سختی و رنج های کودکانه اش می توانست بنویسد و این خیلی ارزشمند بود!
و بعدش یک نوجوان... کسی که هنوز پا به دنیای جدی نگذاشته بود. کسی که باورها و تصوراتش روز به روز تغییر می کرد و یاد می گرفت چطور فکر کند و چطور انتخاب کند. کسی که برای خودش شخصیتی داشت و رویاها و اهدافی را در سر می پروراند.
در همین سالها بود که این نوجوان با حقیقت تلخ رو به رو شد. اینکه او بهترین نبود. نه تنها بهترین نبود بلکه حتی خوب هم نبود! و از همین جا بود که ترس به سراغش آمد. جز یکی دوتا از دوستانش کسی نمی دانست که نوشتن را دوست دارد. و حتی آن ها هم... مدام حس می کرد در دلشان مسخره اش میکنند. کسی نمی دانست چه دغدغه هایی دارد. افکارش را بیان نمی کرد. از شرکت در بحث های بزرگ تر ها خودداری میکرد زیرا می ترسید کودک فرضش کنند. و همه این ها آشفته اش می کرد! ذهنش شده بود انبار حرف های نگفته؛ وجودش انباشته شده بود از ترس و خشم. چرا کسی او را جدی نمی گرفت؟! اما در اعماقش وجودش خودش هم می دانست دلیلش چیست. خود او هم خودش را جدی نمی گرفت. سرچشمه همه ی ترس ها وجود خودش بود و تنها راه رهایی از دستشان هم خودش بود.
او می توانست! به خوبی خیلی ها نبود؛ می توان گفت افتضاح بود. نوشته هایش شعاری و خسته کننده و داستان هایش بی چفت و بست بودند. اما میدانست که چیزی در وجودش هست. چیزی مثل استعداد. اما نه؛ خیلی بیشتر! چیزی مثل یک شعله که وجودش را گرم می کرد و او را به حرکت وا می داشت. او تصمیم گرفته بود حرف بزند و بکوشد تا بلند پروازانه فکر کند. نمی دانست چه خواهد شد. کمکی نداشت و مشقت هایی زیادی در پیش داشت؛ اما اگر تلاش نمی کرد چه می کرد؟ می نشست تا در ورطه خشم و ترسش فرو برود؟ او تنها بود، خسته و خشمگین و ترسیده بود؛ اما وضعش از خیلی ها بهتر بود؛ زیرا او رویایی داشت...