این متن رو دارم ۱۲ شب توی جاده مینویسم. هربار که از تهران به مقصد دیارم راه میوفتم شروع میکنم به مرور کردن چیزایی که اونجا منتظرمه:
مامان، بلال پخته، کتابخونه، تپهی تنهایی، شیرینیهای معروفی، پدربزرگ، غذای مامان، دوستام، چراغای شهر، بخاری، اتاقم...
همیشه دلم برای همهشون تنگ میشه.هرچند که گاهی وقتا اونقدر سرگرم چیزای جورواجورم یادم میره چقدر دلم برای همهشون تنگ شده.
چه فرقی داره؟ یادم باشه یا نباشه چه فرقی داره؟ به هرحال تمام مدت دلم برای همهشون تنگ بوده. گیرم اینکه گاهیهم فراموش کنم.