
خاطرهای از هوای گرم تابستان و نسیم خنک روستا
تابستون بود. هوای گرم و دلانگیز روستا، نسیمی خنک که روی پوست صورتهامون میرقصید. روی ایوان خانه یکی از دوستان نشسته بودیم و شام میخوردیم. من با خوشمزگی غذا رو مزهمزه میکردم، اما اطرافم همه سکوت کرده بودند. تعجب کردم؛ ولی گفتم فعلاً به من ربطی نداره، شاید همه خستهاند.
بعد از شام، یکییکی با دوستها خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونه. محمد حالش خوب نبود. دائم با خودش حرف میزد و من سعی میکردم دلداریش بدم. میگفت: «دلم برای بابا تنگ شده.»
من هم گفتم: «دلتنگیتو با آقا رفع کن. بیا بریم مشهد.»
حتی میخواستم اینترنتی براش بلیط بگیرم، اما قبول نکرد.
گفت: «بیا بریم شمال، به عشق بابا.»
گفتم: «چه حرفیه میزنی! بابا تو بیمارستان تهرانه، ما بریم شمال؟!»
گفت: «راست میگی، ولش کن.»
وقتی رسیدیم خونه، حتی فرصت نکردیم از ماشین پیاده بشیم که دیدم ماشین بقیه دوستها یکییکی جلوی در رسیدند. دلم لرزید. ساعت دوازده شب بود! ما همین الان توی باغ با هم بودیم، الان چرا اینجا جمع شدند؟
با تعجب رفتم پیششون. خندههای مصنوعی، دلهره و اضطراب در هوا موج میزد.
یکهو یکی از بچهها دستش رو گذاشت روی شونهام...
اون دست چقدر سنگین بود؛ انگار همه چیز توی ذهنم نقش بست.
نگاه نگران محمد که با تمام وجود من رو میپایید، هنوز یادمه.
به محمد گفتم: «چی شده؟»
هی میگفت: «چیزی نشده.»
اما من میدونستم که چیزی شده.
فریاد زدم: «من رو انقدر ضعیف فرض نکن!»
و او بدترین جملهی دنیا رو بهم گفت: «بابا فوت کرده.»
اولش قبول نمیکردم، فکر میکردم دروغ میگه. اما وقتی مطمئن شدم...
به خواهرم زنگ زدم. هر دو کنار هم بودند.
صدای آرامبخششون رو هنوز خوب یادمه. یکی یکی گوشی رو برمیداشتند و با کلمات آرامشبخششون منو دلداری میدادند.
بدون گریه، با اطمینان، حتی با نَمِهای از لبخندی که توی صداشون حس میشد، بهم میگفتند:
«جنس دنیا همینه. بابا خوب زندگی کرد و خوب رفت. خودت رو اذیت نکن. آروم باش.»
هیچوقت صدای مهربان خواهرهام از ذهنم بیرون نمیره.
اون شب گذشت...
مثل خیلی از شبهای سخت زندگی...