
📘 قسمت دوم: رد پاهای پدر، رد صداهای شادی
🧒🏐🏠💗
🎈 بابا با هیجان فریاد میزد:
«با پنجه بزن! نذار به کف دستت بخوره!»
و من که وسط حیاط کوچیک خونه ایستاده بودم،
با صدای پدر، انرژی مضاعفی میگرفتم.
توپ پلاستیکی رو به پنجههام میچسبوندم و با ذوق، درست با همون «دستفرمون»ی که بابا یاد داده بود، به هوا میفرستادم سمت خودش.
بابا هم جوری توپ رو میزد که انگار داره برای تیم ملی بازی میکنه—محکم، دقیق، بدون شوخی!
اصلاً کوتاه نمیاومد.
همین جدیتش باعث میشد منم کم نیارم.
هرچند حالا که فکر میکنم، توی تکتک ضربههاش یه جور ملاحظه بود، یه مراقبتِ پنهونی برای دختر ۹ سالهش...
هیجان بازی، صدای خندههامون، فریاد بابا که میگفت:
«بپر دختر! آباریکلا!»
همهش هنوز توی گوشمه، هنوز توی دلم میلرزه...
🔹 بابا هر روز، جز روزهای تعطیل، ساعت شش صبح از خونه میرفت سر کار و حدود ساعت چهار بعدازظهر برمیگشت.
⏰🚶♂️🧦
اون سالها، از خواب ظهر خوشم نمیاومد—برخلاف حالا که عاشق خواب بعدازظهرم.
ساعت چهار که میشد، منتظر صدای زنگ در بودم.
بابا که میاومد و لباس عوض میکرد، یه کار ثابت هم داشت: میخواست جورابهاش همون موقع شسته بشه.
شستنشون نوبتی بود، بین من و خواهرم.
🔸 مامان مسئول مدرسه و کلاسهای ما بود.
تمام سالهای راهنمایی، یادمه که هر روز ساعت ۳:۳۰ ما رو میبرد باشگاه.
مسیری با سربالاییهای طولانی، که حداقل نیم ساعت پیادهروی داشت.
و بعد از کلاس، ساعت ۵ دوباره پیاده میاومد دنبالمون.
چه ارادهای داشت!
و انصافاً، چه پشتکاری من داشتم که با همهی سختیها، کم نیاوردم و ادامه دادم.
خواهرهام هم باشگاه رو تجربه کردن، ولی نه با اون جدیت و تعهدی که من داشتم.
🔹 روزهای تعطیل، حیاط خونه پر از شور و صدای خنده بود.
🏐👨👧👧🎉
با بابا والیبال بازی میکردیم؛
او یه طرف، من و خواهرم طرف دیگه.
باید درست پنجه میزدیم و توپ رو هدفمند میفرستادیم.
بابا دائم با صدا راهنماییمون میکرد.
صدای آرام و محکم پدر، توی بازی، مثل ترانهای قدیمی هنوز تو گوشم زندهست.
🔸 دنبال هم میدویدیم، دور باغچه؛ نه برای برد و باخت، بلکه برای ورزش و شادی.
🏃♀️🌿💫
بابا پایهٔ همهی بازیهامون بود.
یکی از بازیهایی که هیچوقت فراموش نمیکنم این بود:
بابا چهارزانو یا روی دستوپا روی زمین مینشست.
ما از دور میدویدیم سمتش، دستهامون رو روی پشتش میذاشتیم، پاها رو باز میکردیم و از روش میپریدیم!
هر بار، بابا بلندتر مینشست، تا آخر سر مثل حالت رکوع میایستاد،
و ما، هنوز با همون شوق، از روش میپریدیم.
اون بازی، اون هیجان، اون خندهها... هنوز ته دلم هستن.
حالا که نگاه میکنم، میبینم توی زندگی هم همیشه به پشت پدر تکیه کردم.
وقتی بلند میشد، منم باهاش بلند میشدم.
الان، از بلندای زندگیم، به پدر ادای احترام میکنم. ❤️
🔹 بابا ترکیبی بود از مهربونی، جدیت، پشتکار، تعصب، شور و شوق، و عشق بیدریغ به خانواده.
💪💖
کدومش پررنگتر بود؟ نمیدونم...
ولی وقتی ناراحت یا عصبانی میشد، سکوت نمیکرد.
حرف میزد، قاطع میشد، جوری رفتار میکرد که کاملاً میفهمیدی بعضی چیزا براش خط قرمزه و قابل گذشت نیست.
اما حتی اون موقع هم، عشقش توی رفتارش پنهان نبود.
✨
📍ادامه دارد...
در این قسمت از داستان، نویسنده با نگاهی صمیمی و پر از احساس، به خاطرات بازیهای دوران کودکی با پدرش بازمیگردد؛ جایی که عشق، جدیت، و صدای پدر در حیاط خانه جریان داشت.
🏷 برچس