ویرگول
ورودثبت نام
E.R
E.R
E.R
E.R
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

🕰️ تابستون، گرما، و سالگرد بابا🌿

تابستون بود...

هوای داغ، تو آسمون روستا غوغا می‌کرد ☀️🔥

مسجد پر از اسپلیت بود... همه روی ۱۷ درجه، فن روی آخرین توان، اما گرما؟ هنوز نفس‌گیر بود 😩

قرار بود آشپز، ساعت ۸:۳۰ با غذا، وسایل و حتی سفره برسه 🍽️

اما عقربه‌ها داشتن به ۹ نزدیک می‌شدن و هنوز هیچ خبری نبود ⏳

چند تا صندلی فقط برای پیرزن‌ها گذاشته بودن، بقیه گروه‌گروه نشسته بودن و گرمِ گپ و گفت و رفع دلتنگی‌ها بودن 💬🧕👵

📞 به آشپز زنگ زدم.

با خونسردی گفت:

ــ با مامانت هماهنگ کردم... گفت خودشون میان دنبالم 😐

گرما و خستگی باهم هجوم آوردن به مغزم 😤

ــ مگه ما وانت داریم بیایم دنبالت؟ پارسال کی با وانت اومده بود پس؟!

مکث کرد.

ــ خب... الان ماشین از کجا پیدا کنم؟ 🤷‍♂️

با صدایی که از حرص می‌لرزید، گفتم:

ــ یه اسنپ بگیر. همین الان! 😠🚕

🔹 مسعود تازه عمل کلیه کرده بود و نیومده بود 🏥

🔹 الهام، از دیروز از اهواز راه افتاده بود.

ساعت ۹، شیک و مرتب، با لبخند و خوشحالی از دیدن اقوام، وارد مجلس شد 💄💃

اما شام؟ هنوز... هیــچ خبری نبود 😶

ناگهان وانت غذا از درِ مسجد گذشت و وارد حیاط شد 🚛

محمدعمه، مثل برق دوید و درِ عقب وانت رو باز کرد ⚡

بوی مرغ اکبرجوجه، کره و برنج اصل شمال، تو هوا پیچید 😍🍗🍚🧈

جوون‌های فامیل، با پیراهن‌های خیس از عرق، قابلمه‌ها رو به داخل مسجد آوردن 💪👕

بلافاصله، سفره‌ها پهن شد...

بشقاب‌های پر از غذا چیده شد...

و بوی ماست دلال‌زده، تو هوای گرم تابستون، غوغا کرد 😋🌿

در کمتر از یه ربع، هر دو بخش زنونه و مردونه، پر از غذا شد.

🍾 صدای باز شدن نوشابه‌ها...

🗣️ گفت‌وگوی مهمونا...

🎶 مثل یه موسیقی آروم تو گوشم می‌نشست.

تا قبل از اون لحظه، گرما و استرس داشت خفه‌م می‌کرد 😖

هدی آروم گفت:

ــ اینم یکی از مراحل رشدته... فقط آروم باش که مامان ناراحت نشه 💗

وقتی شام پخش شد، رفتم بین خانم‌ها، سرِ سفره‌ها…

تک‌تک احوال‌پرسی کردم و لبخند زدم 😊

یکی از اقوام قبلا پیشنهاد داده بود بجای گرفتن مراسم خیرات کنیم ولی وقتی جمع عموزاده‌ها و عمه زاده‌ها رو می‌دیدم که بعد از ماه‌ها همدیگر و می‌دیدن و شاید حتی در مراسم عروسی اقوام هم نمی‌تونستن اینجوری همدیگه رو ببینن و اینجوری دلی از عزای دلتنگی در بیارن، خوشحال شدم که این مراسم برگزار شد❤❤

وسط این گرما و بوی مرغ و برنج و دلال...

یه لحظه حس کردم بابا همین‌جا نشسته 👤

آروم، بی‌صدا...

با لبخندی که فقط من می‌دیدم 💔🙂

با لبخندی که فقط من می‌دیدم 💔🙂

خاطراتداستان کوتاهتابستونغذا
۶
۰
E.R
E.R
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید