
تابستون بود...
هوای داغ، تو آسمون روستا غوغا میکرد ☀️🔥
مسجد پر از اسپلیت بود... همه روی ۱۷ درجه، فن روی آخرین توان، اما گرما؟ هنوز نفسگیر بود 😩
قرار بود آشپز، ساعت ۸:۳۰ با غذا، وسایل و حتی سفره برسه 🍽️
اما عقربهها داشتن به ۹ نزدیک میشدن و هنوز هیچ خبری نبود ⏳
چند تا صندلی فقط برای پیرزنها گذاشته بودن، بقیه گروهگروه نشسته بودن و گرمِ گپ و گفت و رفع دلتنگیها بودن 💬🧕👵
📞 به آشپز زنگ زدم.
با خونسردی گفت:
ــ با مامانت هماهنگ کردم... گفت خودشون میان دنبالم 😐
گرما و خستگی باهم هجوم آوردن به مغزم 😤
ــ مگه ما وانت داریم بیایم دنبالت؟ پارسال کی با وانت اومده بود پس؟!
مکث کرد.
ــ خب... الان ماشین از کجا پیدا کنم؟ 🤷♂️
با صدایی که از حرص میلرزید، گفتم:
ــ یه اسنپ بگیر. همین الان! 😠🚕
🔹 مسعود تازه عمل کلیه کرده بود و نیومده بود 🏥
🔹 الهام، از دیروز از اهواز راه افتاده بود.
ساعت ۹، شیک و مرتب، با لبخند و خوشحالی از دیدن اقوام، وارد مجلس شد 💄💃
اما شام؟ هنوز... هیــچ خبری نبود 😶
ناگهان وانت غذا از درِ مسجد گذشت و وارد حیاط شد 🚛
محمدعمه، مثل برق دوید و درِ عقب وانت رو باز کرد ⚡
بوی مرغ اکبرجوجه، کره و برنج اصل شمال، تو هوا پیچید 😍🍗🍚🧈
جوونهای فامیل، با پیراهنهای خیس از عرق، قابلمهها رو به داخل مسجد آوردن 💪👕
بلافاصله، سفرهها پهن شد...
بشقابهای پر از غذا چیده شد...
و بوی ماست دلالزده، تو هوای گرم تابستون، غوغا کرد 😋🌿
در کمتر از یه ربع، هر دو بخش زنونه و مردونه، پر از غذا شد.
🍾 صدای باز شدن نوشابهها...
🗣️ گفتوگوی مهمونا...
🎶 مثل یه موسیقی آروم تو گوشم مینشست.
تا قبل از اون لحظه، گرما و استرس داشت خفهم میکرد 😖
هدی آروم گفت:
ــ اینم یکی از مراحل رشدته... فقط آروم باش که مامان ناراحت نشه 💗
وقتی شام پخش شد، رفتم بین خانمها، سرِ سفرهها…
تکتک احوالپرسی کردم و لبخند زدم 😊
یکی از اقوام قبلا پیشنهاد داده بود بجای گرفتن مراسم خیرات کنیم ولی وقتی جمع عموزادهها و عمه زادهها رو میدیدم که بعد از ماهها همدیگر و میدیدن و شاید حتی در مراسم عروسی اقوام هم نمیتونستن اینجوری همدیگه رو ببینن و اینجوری دلی از عزای دلتنگی در بیارن، خوشحال شدم که این مراسم برگزار شد❤❤
وسط این گرما و بوی مرغ و برنج و دلال...
یه لحظه حس کردم بابا همینجا نشسته 👤
آروم، بیصدا...
با لبخندی که فقط من میدیدم 💔🙂
با لبخندی که فقط من میدیدم 💔🙂