باسمهتعالی
در انتهای جاده، آن قدری که چشمهایم فقط قدی رعنا را میبیند، بلند قامت و استوار و پیچیده در چادری سیاهِ سیاه، به سیاهی بخت من ، هر بار میخرامد رو به من.
همیشه میشناسمش. با تمام وجودم احساسش میکنم و چقدر خوشبختم که هربار میبینم که از آنسو میخرامد و میآید. این جاده را نیاز نیست تا انتها بروم . خودش میآید. به قصد من نمیآید. اصلاً من جایی در ذهن او ندارم.
تنها یک رهگذرم مثل باقی کسانی که از آنجا عبور میکنند ولی این دلیل نمیشود که او برایم فرق نداشته باشد. او احساس خوبی به من میدهد و نمیتوانم بیتفاوت از کنار این اتفاقی که هر بار با دیدنش برایم میافتد، عبور کنم. تپش قلبم ، خیره شدن چشمهایم ، خشکیدن لبهایم، اینها نمیتواند اتفاق سادهای باشد.
تو باز دامن خواهی کشید و بارها این راه را خواهی آمد و من به تو برمیخورم و باز احساس خوبی پیدا خواهم کرد. درصورتیکه میدانم عمر کوتاهی دارم برای این عاشقانه ساده و کمی احمقانه؛ چون هیچگاه اتفاق دیگری نخواهد افتاد. در این عشق، نه عقلم همراهم هست و نه حتی قلبم. هر دوی اینها در مورد این عشق همفکر هستند. این بهاندازه کافی ناامیدکننده است. اینها در کنار عمر کوتاهم و از آن کوتاهتر، همت و ارادهام، باعث خواهند شد گورم را گم کنم و جلوی راه او سبز نشوم. فعلاً روال این خواهد بود.
اما دنیا کوچک است. شاید بار دیگر ، از این عشق بیپشتوانه گُر بگیرم و از سکون و خمودگی دربیایم و زنجیرهای دور ذهن و دست و پایم را بشکنم و به تو سلام بدهم.
بهگمانم این میتواند چیزی نزدیک به یک انقلاب به وسعت یک کشور باشد و حتی شاید یک قاره !
مرداد ۱۴۰۰