بسمهتعالی
_بار دیگر شهری که دوست میداشتم_ کتابی از نادر ابراهیمی که هیچگاه آن را نخواندم ولی عنوان خاص آن را بارها و بارها روی لبانم زمزمه کردم.
من این توصیف را برای چند شهر میتوانم به کار ببرم. برای شهر لار که دوره راهنمایی را در آن زندگی کردم یا شهر گراش و سالهای شگفتانگیز دبیرستان یا شهر اقلید و ایام متفاوت دانشگاه و دنیای جدید آن.
حتی چنین حسی را نسبت به شهر قم و علاقه شدیدم به جمکران آن دارم. شهر همدان که به چشمم دوستداشتنی و آشنا آمد یا مشهد و مأمن امن و آرامشبخش آن.
من به گراش و لار بازگشتم. اقتضای شغلی من را به این دو شهر برگرداند ؛ نه یک برگرداندن ساده که فقط گذری آنها را ببینم، بلکه توانستم دوباره در آنها برای مدت قابلتوجهی زندگی کنم.
حالا بعد از یکسال و خوردهای، دلم برای شهر اقلید تنگ شده. من دوباره باید در هوای این شهر نفس بکشم. دوباره باید شبهای آن را ببینم یا عصر هایش را قدم بزنم. من باید عصر پنجشنبههای آن را، بزنم توی خیابانهای شهر و یکی دوتا خیابان تکراری را باز هزار بار قدم بزنم. شاید اینگونه باشد که بخواهم در گذشته زندگی کنم ولی من حس های زیبایی را آنجا تجربه کردم که باز میخوام طعم پاک آنها را بچشم.
و من یک لیست پر از شهرهایی را دارم که میتوانم در وصف آنها بگویم:
-بار دیگر، شهری که دوست میداشتم-.
فروردین ۱۴۰۰
جاده-مسیر اصفهان