ابراهیم نجاتی
ابراهیم نجاتی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

داستان کوتاه - پرواز پرندگان


لبخند گوشه‌ی لب‌هایش پلاسیده شد. فکر کرده بود من شوخی می‌کنم ، حالا که با ناباوری و با چشمان خودش می‌دید، دهانش از تعجب باز مانده بود.


□ جدی جدی دارن می رن.


●چی خیال کردی ، گفتم که امسال فرق داره . حالا هم دارن دسته‌دسته کوچ می‌کنن و می‌رن!


□حالا چرا این موقع از سال، خیلی زوده که!


● مگه نمی‌بینی، همه‌جا خشک‌شده اون آبی هم که توی دریاچه مونده ، کفاف هیچکی رو نمی‌ده ، این‌ها که دیگه واسه خودشون یه لشکر هستند.


□کجا می‌رن به‌نظرت؟


●از جهت حرکتشون، حدس می‌زنم که بخوان برن شور آباد ، درسته که آب شیرین این‌جا رو نداره ولی تا دلت بخواد آب هست.


□هیچ‌وقت اون‌جا نمی‌رفتن. شاید اصلا این جا نمونن و برن همون جایی که تابستون هرسال می‌رن!


●نه ! بعید می‌دونم. خیلی زوده ، اون‌جا هنوز خیلی سرده. همه‌شون تلف میشن.


□حتی وقت نکردن تخم بگذارن، دیگه اون جوجه‌های خوشگل و کوچولوشون رو نمی‌بینیم.


●شاید دیگه هیچ‌وقت اونارو نبینیم، فقط پروازشون رو سال‌ به‌ سال از بالای سرمون ببینیم که دارن رد میشن و میرن.


□چرا این حرفو می‌زنی! سال بعد دوباره میان همین‌جا.


●چه قبول کنی چه قبول نکنی ، اونا دیگه پاشون رو این‌جا نمی‌ذارن . می‌رن و یه خونه جدید واسه زمستون ها شون پیدا می‌کنن.


□روی چه حسابی این حرف رو می‌زنی؟


● این‌ها خیلی وقته با کم و زیاد منطقه‌ی خودمون ساخته بودن ولی حالا که آبی واسه‌شون نگذاشتیم ، حالا که زمین‌های باتلاق و دریاچه خشک‌شده، حالا که خیلی‌هاشون رو هم یواشکی زدیم، دیگه کارد به استخون شون رسیده بود که رفتن! این‌ها برگشتنی نیستن.


سرش را پایین انداخت و زانوی غم بغل گرفت. نباید این حقیقت را برایش می‌گفتم. کاری از دست او برنمی‌آمد.

پرندگانداستانمهاجرترفتنشورآباد
👨‍🏫 مُعَلِّم ✒️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید