ابراهیم نجاتی
ابراهیم نجاتی
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

روباه و نقره‌ ای

روباه از روی پل سنگی به پایین سرک کشید. تصویرش افتاد روی سطح آب. تصویر یک پوزه باریک و ظریف ، چشمانی سفید و رنگ نارنجی شاداب. البته خودش دقیقاً این حس را نداشت و در آب یک خودِ معمولی اش را می دید ؛ مثل همیشه.
با چشمانش تا عمق چند سانتی متری آب را دنبال ماهی ها گشت. اگر ماهی می دید آیا می توانست آن را به چنگ بیاورد. روی پل ، آن همچنین پلی که آدم های زیادی از روی آن رفت و آمد می‌کنند ، امن نبود. هوا گرگ و میش بود. نزدیک به پایان یک شب کاری. روباه ، یک موش لاغرمردنی همه‌ی چیزی بود که در آن شب طولانی نصیبش شده بود. از کوچک بودن شکار دیشبش بود که گوشت لذیذ ماهی ها یا حتی توهم رسیدن به آنها ، او را متوقف کرد. اگر بی شکار به لانه اش می خزید ، نصفه های روز قار و قور شکمش، از خواب می پراندش و باقی روز را زهر مارش می کرد.


این سو و آن سوی آب را کاوید. ماهی ها حتما هنوز خواب بودند. آنها که شب ، در آب پرسه نمی‌زنند. داشت دیر می شد. غریزه اش این را به او هشدار می داد. همین حالا هم اگر به سمت لانه اش حرکت می‌کرد ، می بایست در پناه سایه‌ی سنگین درخت‌ها و بوته‌ها گام بردارد. خطر همیشه در کمین بود. به ویژه برای او که موجودی ضعیف بود. آدم ها و سگ هایشان تنها خطر احتمالی نبودند ، حیوانات وحشی دیگر هم که شب ها در به در دنبال شکار بودند هم می‌توانستند در دردسرش بیاندازند. غریزه اش آن را در گوشش زمزمه می کرد.
دلش ضعف رفت. هیچ چیز نشده دوباره گرسنه بود. گشت زدن های تمام طول شب ، همان شکار کوچک را هم هضم کرده بود و برایش گرسنگی هدیه آورده بود. چه روز طولانی و سختی در پیش داشت.
همین فکر باعث شد تا دوباره حواسش برود سمت آب. دنبال یک رویای محال. گرسنگیِ ضعیف حالا و قدرتمند نیمه روز ، او را مجاب می‌کرد تا آن را بجوید. آن رویای ناممکن را.
در سطح آب ارتعاشی حس می‌شد. دیگر خبری از آن سکون و سکوت مرگ آور نبود. ماهی ها کم کم از خواب پا می شدند و بازی شان را در دل آب از سر می گرفتند. به این زودی سطح آب را برای بازی انتخاب نمی‌کردند. سطح آب سرد بود و منتظر رسیدن نور خورشید می شدند.
روباه امیدش را می جویید. اینکه یکی از ماهی ها ، یکی از آن درشت و شیرین ها ، ناشیانه به سطح آب نزدیک شود و او جست بزند رویش و پنجه های کوچک ولی به اندازه کافی قوی اش را به دور پوست لیزش حلقه کند یا اینکه پوزه اش را کند یک قلاب ماهیگیری کوچک.


زمان به کندی و گاهی به تندی می گذشت ، هر دو توأمان. یکی برای اینکه ماهی ها خیال بالا آمدن نداشتند و آن دیگری زمان برگشتن به خانه بود.
تا اینکه سر و کله اش پیدا شد. می‌درخشید. نقره فام بود. باریک و زیبا و خمیده. درست در سطح آب شنا می کرد و می آمد. آنقدر شناگر خوبی بود که سطح آب از حرکتش تکان هم نمی خورد.
شاید بزرگ نبود ولی می توانست تا بی نهایت لذیذ باشد. شاید مزه اش به شیرینی و چربی همان چیز ناشناخته ای باشد که از پشت پنجره یک خانه روستایی نصیبش شد. همان شب هم گرسنگی او را به سمت روستا کشاند. و آنوقت یک بوی اشتها آور ، او را بی خیال مرغ و خروس های خوابیده در قفس و پشت فنس های فلزی کرد.
خزیده شد به پای پنجره. ابتدا با چشم های گرسنه و حریصش آن را بلعید ، آن را که بیشتر از هر شکاری تاکنون بوی خوب و اشتهاآور داشت. جستی ماهرانه و ساکت زد و شکارش را از لبه پنجره به ذیر کشید و واژگون بر زمینش انداخت. خوش شانس بود که مثل مرغ های احمق ، شروع به جار و جنجال نکرد. پوزه اش را در تن آن فرو کرد و گرمای کم جان درون شکار ، پوزه اش را نوازش کرد. هنوز جان داشت یا لااقل جان های آخرش بود. آن شب ، دلی از عزا درآورد و غذای راحتی خورد.
شب بعدش هم هوس خوردن چنین غذایی ، او را به سمت آن خانه روستایی کشاند اما به جای بوی لذیذ غذا ، بوی شوم مرگ در هوا استشمام می شد. اندک بوی عطری هم که بود ، با حیله گری مسموم شده بود ولی روباه حیله‌گر تر بود. همان جا دندان طمع را کشید. این را غریزه به او آموخته بود.
آن چیزی هم که داشت روی آب می سُرید و می آمد هم می‌توانست همان طعم را داشته باشد و حتی با آن درخشش خیره کننده ، لذیذتر هم می نمود. کمی آهسته می آمد ولی آرامش قدرتمندی داشت. آیا واهمه‌ی هیچ شکارچی ، او را به احتیاط وا نمی داشت؟
خیلی زود اسمش را گذاشت نقره‌ای. فرصت کم بود. نقره‌ای داشت نزدیک می شد و باید شکارش را می شناخت. هر لحظه که نقره‌ای نزدیک‌تر می‌شد ، یک حسی قوی تر از گرسنگی وجود روباه را آهسته آهسته تسخیر می کرد.
ابتدا قرار شکارچی و شکار را گذاشت کنار ؛ دوست داشت تنها آن را تصاحب کند. موجود ارزشمندی به نظر می‌آمد. داشتن او یعنی داشتن همه چیز. لحظه ای بعد با خودش فکر کرد که این زیبا نیست بلکه دلش خواست با نقره ای بیامیزد. او را به آغوش بکشد اما باز هم نظرش تغییر کرد. بلکه او می خواست غرق در نقره‌ای شود. این سیرابش می کرد.
نقره‌ای کاملاً به او نزدیک شده بود و کمی بعد ، می رفت زیر پل سنگی. شاید همان جا می ماند و از آن سمت پل بیرون نمی‌آمد. باید همان لحظه تصمیم می‌گرفت که بپرد یا نه ؛ روباه پرید. در تمنای نقره‌ای پرید و پوزه اش را به سمت آن روان کرد اما به جای لطافت و نرمی نقره‌ای ، خیسی و شَتَک آب نصیبش شد. گمان کرد که نقره‌ای به اعماق آب گریخته و او بی هیچ اندیشه‌ای به عمق تاریک آب نفوذ کرد. چیزی اما دستگیرش نشد. خوب که به عمق رسید ، سرش را برگرداند. نقره‌ای بالای سرش بود. درخشان و نقره ای. جذاب و پر خواهش ، ولی روی سطح آب نبود. هزاران کیلومتر بالاتر ، آنقدری که دست هیچ کس به آن نمی‌رسید. چه وصال دوری ، اشک های شور روباه قاطی آب شیرین رودخانه شد. او می خواست در نقره‌ای غرق شود و حالا داشت واقعاً غرق می شد.



صبح همان روز ، چند پسرک قد و نیم قد ، حاشیه‌ی رود کوچک روستای شان را گرفته بودند و جست و خیز کنان پیش می رفتند ؛ تا اینکه یکی از باقی جدا شد و به سمت توده نارنجی رنگی که در ساحل افتاده بود ، دوید. وقتی نزدیکش شد فهمید که چیست. بقیه کودکان هم لحظاتی بعد به او رسیدند که مات تماشای روباه مرده بود. عجیب زیبا و ظریف بود. چه رنگ نارنجی شادابی داشت! کودکی به بغل دستیش گفت : چه دم قشنگ و پر موی داره. پسرک از حالت سنگی در آمد و گفت : دم‌ش مال خودمه ، من اول پیداش کردم. پرزور ترین شان نبود ولی حرفش به کرسی می نشست و دم به او تعلق داشت. پسر یک جورهایی که انگار با خودش حرف بزند گفت : خودش هم قشنگه. بعد که دم‌ش رو چیدم ، خاکش می کنم. بقیه حرف او را شنیده بودند. صدای خنده و نق و کم‌حوصلگی شان با هم قاطی شد. چرا معطل خاک کردن یک روباه بشوند. می توانستند این زمان را به کارها و بازی های جذاب تری بپردازند. یکی از پسرها ، یک پرسشی را همینطوری توی هوا رها کرد تا یکی شاید آن را جواب بدهد. - چطور شده که مرده ؟ یکی از پسرها جلو رفت تا با وارسی جسد ، جواب را پیدا کند. با تکانش داد. جسد خشک شده بود و خیس از آب رودخانه بود. جایی زخمی نداشت. به شدت جوان بود و بدون شک غرق شده بود. پسرک اولی گفت : به جبران این که دم‌ش را برمیدارم ، می برم و خاکش می کنم. کسی نباید این روباه زیبا را بدون دم ببیند. بی انصافیه. کودک لاغر و رنجوری گفت: خانه ما نزدیکه ، میرم و بیل میارم . بعد کمی مکث کرد و ادامه حرفش را گرفت : راستی ، کجا خاکش می کنی؟ پسرک گفت : زیر چنار بزرگ . نزدیک پل سنگی. کودک رنجور فقط گفت : آها ! پسرک نمی دانست قرار است جسم یک عاشق واقعی را تشیع کند و اینکه اگر چند وقت بعد در آب رود ، آبتنی کند متوجه خواهد شد که دیگر آب آن شیرینی و حلاوت قبل را ندارد بلکه لب شور شده است.



روباهآبداستانماهقصه
👨‍🏫 مُعَلِّم ✒️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید