باسمه تعالی
در طوفان ، مردی را ایستاده دیدم از تبار کاوه و یا نه ، از تبار ابراهیم بتشکن.
دیدم که مرد عبای محبتش را بر سر یتیمکان تازیانه خورده کشیده بود به رسم پدر!
دیدم که خروشش بوی بیداری میداد و صدایش طنین علی. بر سر تاج سیاه عزای مادرش زهرا بود و داغی از یک ظلم بر سینه.
بر پای منبرش کسی را از اهل کوفه ندیدم ؛ در خودش و صدایش اما علی را شنیدم.
مردمانی را دیدم گمنام در زمین و پرآوازه در آسمان که میگریستند بر هر آنچه از آزادی میگفت.
و گویی دیدم عصای موسی را در کلامش ، آنگاه که می خروشید بر قصر بیبنیان فرعونیان زمان.
آری میگفتم ؛ مرد ایستاده بود و با دم مسیحایی خود ، بر کالبد مردهی آزادی میدمید.
۱۳۹۴