ابراهیم نجاتی
ابراهیم نجاتی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

کلبه‌ای در جنگل متروکه

در اعماق یک جنگل تاریک ، زیر چتر سبز و تیره درختان ، کلبه ای چوبی جا خوش کرده که سال‌های زیادی است ، مهمانی به خودش ندیده. در آن‌جا مردی زندگی می‌کند که مو و ریش بلند و نامرتبش ، چهره‌ای متوحش به او داده است. همیشه اجاق کلبه اش روشن است. به این‌ علت که در قلب جنگل ، خانه‌ی محقرش را بنا کرده‌است. آنجا کمبود چوب ندارد . درختان ، نسبت‌به او بخشنده بوده‌اند ، شاخه‌های خشک‌شان را در اختیارش می‌گذارند. حتی تخم پرندگانشان، گاهی میوه‌هایشان. مرد شکارچی نیست ولی حیوانات زیاد جنگل متروکه ، گاهی ناشیانه به تله‌های مرگ می‌افتند و خورشت‌های روی اجاق او را مملو از گوشت می‌کنند. مرد اما چشم‌های بی‌روحی دارد. شاید به‌خاطر این باشد که سال‌های زیادی با کسی حرف نزده باشد ولی اگر کسی یادش مانده باشد ، وقتی مرد پا توی جنگل گذاشت و این کلبه را ذره‌ذره ساخت ، چشم‌هایش همین شکلی بودند. انگار گذر زمان تغییری در آن‌ها به وجود نیاورده است بلکه آن‌ها را عمیق‌تر و غریبانه تر کرده‌است. البته شاید مرد خیلی هم تنها نباشد‌. وقتی آمد یک کوله پر از کتاب ، بار یک اسب داشت. هر چند که کتاب‌های زیادی بودند ولی اکنون هر کدام را بیش‌از ده بار خوانده. تازه مرد ، خیلی آهسته و پرحوصله کتاب می‌خواند. شاید یک روزی این مرد من باشم. البته آن‌وقت چیزهای بیشتری از او می‌دانم و می‌توانم تعریف کنم.

دی ماه ۱۳۹۹

مردکلبهجنگلتاریکمتروکه
👨‍🏫 مُعَلِّم ✒️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید