Vahid
Vahid
خواندن ۴ دقیقه·۱۲ روز پیش

آن شب فراموشی بی امان

شب سرما در خیابان‌های تهران پیچیده بود و صدای تاکسی‌ها و عبور اتومبیل‌ها از کنار پیاده‌روها به گوش می‌رسید. پیمان بعد از یک روز طولانی و پرکار، با حالی خسته و ذهنی شلوغ، به خانه برگشت. ساعت دیواری نزدیک به ده شب را نشان می‌داد و او به سرعت در خانه را باز کرد، کیفش را کنار در انداخت و به آشپزخانه رفت. اما چیزی که در آن لحظه به ذهنش خطور نکرده بود، چندین پیام در گوشی‌اش بود که در میان آن‌ها یکی توجهش را جلب کرد: «تاریخ پرداخت قبض برق شما گذشته است، لطفاً هرچه سریع‌تر اقدام کنید.»

او گوشی‌اش را کنار گذاشت و به سمت اتاقش رفت. فکرش مشغول بود. هنوز از دست دادن مهمانی دیروز و پروژه‌های نیمه‌تمام کاری در ذهنش می‌چرخید. همه چیز مثل یک فیلم سریالی در ذهنش به سرعت رد می‌شد. مشغله‌های زندگی و برنامه‌های غیرمنتظره باعث شده بودند تا این بار، پرداخت‌هایش را فراموش کند.

یک شب پر حادثه آغاز شد...

تا این لحظه، هرگز فکر نمی‌کرد که یک اشتباه کوچک این‌طور همه چیز را به هم بریزد. در حقیقت، حتی پیمان که همیشه در انجام امور مالی دقیق بود، تصور نمی‌کرد که این فراموشی، چیزی فراتر از یک اشتباه ساده باشد. بلافاصله به سراغ اپلیکیشن بانکی‌اش رفت تا قبض برق را پرداخت کند، اما چیزی که انتظارش را نداشت، پرداخت قسطی بود که به جای آن، از حساب او برداشت نشده بود. او به حساب بانکی‌اش نگاه کرد و دید که تاریخ پرداخت قسط هم گذشته است.

در همین لحظه، صدای زنگ تلفن بلند شد. پیمان گوشی‌اش را برداشت. شماره ناشناسی بود. تماس را پاسخ داد و صدای یک خانم به گوشش رسید: «آقای پیمان؟ من کارمند بانک‌ام. متاسفانه پرداخت قسط شما به تعویق افتاده و ممکن است به‌زودی کارت شما مسدود شود. لطفاً فوراً رسیدگی کنید.»

پیمان به سختی گوشی را در دست نگه داشت. ذهنش پر از نگرانی شد. «چطور ممکن است؟!» گفت به خود. «چرا فراموش کردم؟» احساس شرم و استرس به جانش افتاده بود.

اما قبل از اینکه بخواهد به چیزی فکر کند، در اتاق خواب صدای زنگ گوشی همسرش، لیلا، از اتاق مجاور شنیده شد. او که برای چند دقیقه‌ای به فکر فرو رفته بود، به سرعت از جایش برخاست و به اتاق لیلا رفت.

لیلا در حال پاسخ دادن به گوشی بود. «سلام، بله، بله... در مورد قسط شما، باید خیلی زودتر پرداخت می‌شد...»

پیمان با دست لرزان وارد اتاق شد و گوشی را از دست لیلا گرفت: «چی شده؟!»

«اینم قسط شما که باید پرداخت می‌شد. الان مدتی است که تاریخش گذشته و الان از بانک تماس گرفته‌اند که احتمالاً کارت‌مون مسدود بشه...»

پیمان با یک آه عمیق گوشی را کنار گذاشت. در آن لحظه، تمام آن اشتباهات کوچک که هر روز در زندگی‌اش انجام داده بود، مثل یک توفان در ذهنش به هم می‌ریختند. یادش آمد که دیگر نه تنها قسط بانک، بلکه تمام قبض‌ها و هزینه‌های ماهانه‌اش در این مدت در چک لیست ذهنی‌اش گم شده بودند.

همزمان با این مشکلات مالی، در دفتر کار پیمان، رئیس او، آقای نادری، در حال بررسی لیست پرداخت‌ها و پروژه‌ها بود. امروز، پیمان به علت فراموشی پرداخت یکی از فاکتورهای مهم پروژه‌ای که با آقای نادری داشت، تحت فشار قرار گرفت. او که همیشه از دقت و تمرکز خود برای انجام کارها دفاع می‌کرد، اکنون با یک بحران مالی و شغلی روبه‌رو بود.

آقای نادری با صدای جدی به پیمان گفت: «این عدم دقت باعث شده که پروژه به تأخیر بیفتد. تو باید دقیق‌تر باشی. فکر کن که اگر همه چیز بر اساس برنامه پیش می‌رفت، الان مشکلی نداشتیم.»

پیمان که کاملاً تحت فشار قرار گرفته بود، به یاد آورد که همیشه در ذهنش یک لیست از کارها و پرداخت‌ها داشت، اما امروز هیچ کدام از آن‌ها را انجام نداده بود. به نوعی، در دنیای مدرن که همه چیز به خودکار شدن و سیستم‌های دیجیتال وابسته بود، خودش را گم کرده بود.

از سوی دیگر، در خانه مادرش، او نیز در حال تماس با پیمان بود. «پیمان، چرا قبض آب رو نپرداختی؟ اون‌ها دیگه یه هفته‌ست که قطع کردن. من امروز به شدت اذیت شدم.»

پیمان احساس کرد که فشار روی دوش او بیشتر می‌شود. هر یک از این تماس‌ها نشان‌دهنده این بود که در دنیای امروز، حتی یک فراموشی کوچک می‌تواند زنجیره‌ای از مشکلات را به‌وجود بیاورد. از طرفی، فکر می‌کرد که چقدر در این دنیای پیچیده و سریع باید دقت می‌کرد، و از طرف دیگر، حس می‌کرد که همیشه در برابر هزاران درخواست و پرداخت قرار دارد.

دست آخر، پیمان تصمیم گرفت که همه‌چیز را به سرعت حل کند. با دستانی لرزان، تمام قبض‌ها و قسط‌ها را پرداخت کرد. اما هنوز احساس آرامش نداشت. او به خود گفت: «چه اشکالی داشت که همه‌چیز را به موقع انجام می‌دادم؟»

آن شب، پیمان در حالی که تمام پرداخت‌هایش انجام شد، یاد گرفت که گاهی، حتی در عصر دیجیتال و اتوماسیون، فراموشی می‌تواند چنان پیامدهایی داشته باشد که هیچ سیستم خودکاری نمی‌تواند آن را جبران کند. احساس کرد که زندگی باید به شکلی مستقیم و بدون تعلل انجام شود؛ همانطور که می‌توان با یک کلیک پرداخت کرد، باید با همان سرعت و دقت در زندگی پیش رفت.

پیمان از آن پس تصمیم گرفت که در هر کجا که هست، همیشه یک قدم جلوتر باشد، و هیچ‌وقت فراموش نکند که زندگی‌اش نیاز به پرداخت‌های مستقیم و فوری دارد.

#پرداخت_مستقیم_پیمان

بحران مالیمشکلات مالیپرداخت مستقیمپرداخت_مستقیم_پیمانپرداخت مستقیم پیمان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید