پنجرههای بلند آپارتمان مهتاب، منظرهای زیبا از شهر را نشان میدادند؛ خیابانهای شلوغ، آدمهایی که در تکاپوی روزانهشان بودند و صدای بوق ماشینهایی که انگار هرگز پایان نمیگرفت. صبح بود، اما انگار خستگی شب گذشته هنوز در جان مهتاب مانده بود. او زنی سیوهشتساله بود که میان زندگی خانوادگی و حرفهایاش همیشه در حال دویدن بود.
برنامه روزانهاش را از گوشی باز کرد. همیشه عادت داشت کارهایش را فهرست کند. نگاهش روی یک جای خالی در تقویم گیر کرد. چیزی مهم بود که فراموش کرده بود؛ اما چه؟ لحظهای درنگ کرد. شاید وقت دندانپزشکی بچهها؟ شاید جلسه مهم کاری؟
همسرش، کامران، به آشپزخانه آمد. «مهتاب، یادته امروز باید پول قسط ماشین رو پرداخت کنیم؟»
مهتاب با اخم جواب داد: «آخ! راست میگی. قبض برق هم هنوز مونده. دیروز حسابها رو چک کردم، مبلغش خیلی زیاد شده بود.»
کامران سرش را تکان داد: «دیگه نباید اینقدر دیر یادمون بیفته. جریمه تأخیر همینطوری بیشتر و بیشتر میشه.»
مهتاب چای سرد شدهاش را کنار گذاشت و کیفش را برداشت. «من میرم بانک. قبضها رو همونجا پرداخت میکنم. تو امروز به وام ماشین رسیدگی کن.»
در مسیر بانک، هوا بهوضوح ابری شده بود. حس سنگینی آسمان به اضطراب مهتاب افزود. ساعت نزدیک به ده صبح بود و خیابانها پر از آدمهایی که عجله داشتند. وقتی به بانک رسید، صف طولانی روبرویش مانند سدی بزرگ ایستاد.
مهتاب زیر لب غر زد: «همیشه همینطوره. انگار همه در آخرین لحظه یادشون میافته قبض و قسط دارن.»
یک ساعت در صف ایستاد. وقتی نوبتش رسید، مسئول با خونسردی گفت: «خانم، شناسه پرداخت قبض رو باید بیارید. نمیتونیم بدون شناسه کاری کنیم.»
مهتاب که به سختی عصبانیتش را کنترل میکرد، گفت: «یعنی من دوباره باید برگردم خونه؟»
مأمور بانک با لبخند سردی جواب داد: «بله، متأسفانه.»
مهتاب، خسته و ناراحت، به خانه برگشت. شناسه را برداشت و این بار تصمیم گرفت از طریق اپلیکیشن موبایل پرداخت کند. اما درست وقتی میخواست اطلاعات را وارد کند، برق قطع شد. مهتاب به گوشی خیره ماند. «یعنی واقعا باید برم اداره برق؟!»
او که دیگر طاقت اینهمه مانع را نداشت، تصمیم گرفت به کافهای نزدیک برود تا هم نفسی تازه کند و هم با اینترنت آنجا پرداخت را انجام دهد. اما باران ناگهانی شروع شد. با چتری که همیشه در ماشینش جا میگذاشت، خیس به کافه رسید.
در کافه، بالاخره توانست قبضها را پرداخت کند. اما وقتی نوبت به قسط وام رسید، پیامی روی صفحه ظاهر شد: «این حساب توسط بانک مسدود شده است.» مهتاب با شماره تماس بانک تماس گرفت.
آن سوی خط، یک صدای رسمی گفت: «متأسفانه حساب شما به دلیل تأخیر سهماهه در پرداخت قسطها بسته شده. باید حضوری به شعبه مراجعه کنید.»
مهتاب نمیدانست بخندد یا گریه کند. احساس میکرد تمام جهان علیه اوست.
بعدازظهر، او و کامران به شعبه بانک رفتند. در صف انتظار، پیرمردی کنارشان نشسته بود و گفت: «دخترم، این روزا باید هوشمندتر زندگی کنی. همه چیز رو آنلاین مدیریت کن. اگه بخوای با روش سنتی جلو بری، فقط وقتت تلف میشه.»
مهتاب لبخندی زد. «حق با شماست، اما گاهی همه چیز دست به دست هم میده که کارها پیچیده بشه.»
نهایتاً آن روز، پس از ساعتها دوندگی، توانستند قسطها و قبضها را پرداخت کنند. مهتاب تصمیم گرفت از آن به بعد، یادآوریهای منظمی برای این کارها تنظیم کند.
شب، وقتی همه چیز آرام شد، مهتاب روی مبل نشست و چای داغی نوشید. به تقویم گوشیاش نگاه کرد و تاریخهای مهم را وارد کرد. دیگر نمیخواست زیر سایه استرس زندگی کند.
و اینگونه شد که مهتاب تصمیم گرفت با #پرداخت_مستقیم_پیمان، همه امور مالیاش را به شکلی ساده و بیدغدغه مدیریت کند، به طوری که دیگر هیچگاه چیزی فراموش نکند و از زیر بار استرسهای روزمره رها شود.