امروز، پشت جلد کتابی می خواندم که نوشته بود : خطر متفاوت بودن را بپذیرید،اما بیاموزید که بدون جلب توجه متفاوت باشید.
کاملا درکش کردم و فهمیدمش.تصمیم گرفتم. امروز تصمیم گرفتم متفاوت باشم ولی در دید مردم نباشم ، برای مثال تصمیم گرفتم شنبه ها را روز خودم قرار بدهم. همه از شنبه بدشان می اید و حتی کسی نمی خواهد رخ این شنبه ی بیچاره را ببیند. ولی من این روز را روز خودم نامیدم.
دوش گرفتم. ارایشی که دوست داشتم انجام دادم ، سایه گلبهی با رژ مایل به قرمز . زیباترین ترکیب رنگی . عطر 212 ای که حقیقتا به مفت هم نمی ارزد را به مانتوی مورد علاقه ام اغشته کردم . کیف کوچکم را برداشتم و هندزفری هایم را از درونش در اوردم و داخل گوشم گذاشتم. اهنگ مورد علاقه ام را پخش کردم و بی هدف و بی مقصد ، راه افتادم . گذاشتم پاهایم کار خودشان را بکنند . گذاشتم ایندفعه پاهایم مقصد مرا مشخص کنند. فکر می کنم از این به بعد هر شنبه بگذارم پاهایم برایم تصمیم بگیرند. چون مرا به مکانی بردند رویایی و شیرین . جایی که هروقت از ادمیزاد ها خسته و درمانده می شوم و حوصله ی زنده ماندن هم ندارم و حتی صدای مگسی که در گوشم وز وز میکند هم ازارم می دهد ، میروم. بله ، کتاب فروشی
وارد کتاب فروشی شدم . دری بود برای ورود به یک جهان دیگر و من با اغوش باز استقبال کردم. بین کتاب ها گشتم . داستانی که پشت هر جلد ان نوشته شده بود را با دقت خواندم . به نویسنده ها توجه می کردم . اگر خانم بودند ، تکه کتاب پشت جلد را با صدای نازک و مکث های لطیف می خواندم و اگر اقا بودند با صدایی نه خیلی کلفت ولی دلنشین و مردانه انها را می خواندم . حتی اگر موضوعات کتاب ها تغییر میکرد ، صدای درون ذهن من هم تغییر میکرد . مثلا اگر به قسمت فلسفه می رسیدم در ذهنم ژستی حکیمانه می گرفتم و با تن صدایی که انگار یک سیگار برگ بر روی لبانش است و در حال بازخوانی نوشته خودش است ، ان را می خواندم و اگر وارد بخش حکایات میشدم صدایم را وابسته به جنسیت نویسنده مانند مادربزرگ ها یا پدربزرگ ها می کردم و بر روی تک تک کلمات مکث می کردم.
همین گونه بین کتابها غرق شده بودم که ناگهان کتاب " بیگانه " از البر کامو را دیدم . در مکان درستی نبود . در قفسه نویسندگان ایرانی بود . انگار کسی سعی داشته ان کتاب را در مکان مناسبش بگذارد ولی نمیدانسته که ان کتاب باید در قفسه رو به رویش ، دومین قفسه از بالا باشد ، کنار کتاب دیگر البر که طاعون نام دارد . توجهم را به خود جلب نمود . او حتی به صورت عمودی هم بین کتاب ها نبود و فقط افقی بر روی بقیه کتاب ها خوابانده شده بود . با او احساس هم دردی کردم . او در مکانی که باید نبود . او پیش کتاب هایی که می توانستند او را بفهمند نبود . او با کتاب های ایرانی که هیچ سنخیتی با ان ها نداشت و درکشان نمیکرد همراه شده بود . او به انجا تعلق نداشت . او در انجا، حتی در کتاب فروشی هم "بیگانه" بود ، درست مثل من.