ویرگول
ورودثبت نام
شین.
شین.
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

زانو.

همش دستم رو خط می‌زد. من داشتم یک آدم می‌کشیدم که توی یک دشت ایستاده. ولی دشت دو قسمت شده. یک قسمت همه درخت ها و علف ها و گل ها پژمرده ان. یک قسمت همه گلا قشنگن و سر حالن. تازه گلشونم بابونه بود. گل مورد علاقه خودم. ولی اون دوست نداشت. میگفت آفتابگردون قشنگ تره. تابستونی تره. ولی من تابستون دوست نداشتم. من سرما دوست داشتم. بابونه گل سرماست؟ نمیدونم. ولی میدونستم گل آفتابگردون به اندازه بابونه دلنشین نیست. درختاش سرو بودن و همیشه سبز. علف هاش هم کاملا یک اندازه بود و درست هرس شده بود. این آدمه که داشتم میکشیدم بین این دوتا قسمت دشت بود. فکر کنم تا الان هفت بار این نقاشی رو کشیدم. دوباره دستمو خط زد. هرموقع میرفتم توی قسمت قشنگ دشت دستمو خط میزد. برای همین هیچوقت از آبرنگ و گواش استفاده نمیکنم. چون نمیتونم پاکش کنم. اولین بار که دید دارم این نقاشی رو میکشم خیلی به برگه کاغذ نزدیک شد. انگار داشت تمرکز میکرد. موهای بلند و سیاهش روی کاغذ بود. دستم رو که روی کاغذ بود رو پس زد تا بتونه چیزایی که زیر دستم بود رو هم ببینه. نگاهش عاقل اندر صفیه بود. جالبه هیچوقت از این کلمه استفاده نکرده بودم. اکثرا توی رمان هایی که توی دوران جاهلیت میخوندمشون شنیده بودمش. کلمه عجیبیه. شایدم کلا عاقل اندر صفیه اشتباهه و اینجا به کار نمیره. نمیدونم. اه باز موهاش میاد توی صورتم. خب یکم دورتر بشین تا هم بتونم نقاشی بکشم هم تمرکز کنم.البته هیچوقت نمیشینه. ازش پرسیدم چرا همیشه ایستاده ای. بهم گفت بشینم زانوهام درد میگیره. همیشه از درد پاهاش میناله. خب طبیعیه وقتی اونهمه بایستی پاهات درد میگیره دیگه. قدشم که مثل چنار بود. لاغرم بود. دقت کنید رشید نبود. دراز بود. بد قواره بود. بعضی روزا که داشتم نقاشی میکشیدم سرشو میذاشت روی شونه ام. در واقع چونه‌ش رو میذاشت. با چشای ور قلمبیده اش جوری به صفحه کاغذ خیره میشد انگار مهیج ترین برنامه تلوزیونی بدون هیچگونه تکراری داره پخش میشه. راستی یک بار بهش گفتم تو بیا بکش. دو دل بود. با دستای استخونیش یکم مداد گلیم رو چرخوند. مداد بین دوتا بند انگشتش بازی بازی میکرد. میخواست ته مداد رو بکنه تو دهنش که نذاشتم. بالاخره مداد قرمز رو با صفحه تماس داد. یک نقطه قرمز گذاشت. دستشو برداشت ببینه اثر هنری ای که خلق کرده چطوره. با فاصله پنج سانتی متر یک نقطه دیگه هم گذاشت ولی ایندفعه با مداد مشکی. دور دوتا نقطه یک دایره هم کشید. گفت تموم شد. برگشتم نگاهش کردم . گفتم این چیه. پریز برقه؟ گفت نه. این تویی. خندیدم گفتم یعنی چی. گفت خودت میدونی یعنی چی. میدونستم. ولی به روش نیوردم. پررو میشد. بعضی وقتا با دستش سرمو ناز میکرد. بعدشم موهامو بوس میکرد. منو یاد بابا مینداخت. بابا هم شبا قبل خواب منو میبوسید و میگفت « بابونه بابا یک روزی ونگوگ نسل امروز میشه » بهم میگفت ونگوگ بخاطر نقاشیام. فکر میکرد خیلی ادم بزرگی میشم. نمیدونم درست فکر میکرد یا نه. داشتم افتابگردون می‌کشیدم. نمیدونم چرا. من از افتابگردون خوشم نمیومد چرا دارم توی قسمتی که قشنگتره میکشمش. یک چیزی بگم؟ دروغ گفتم. از گل آفتابگردون بدم نمیاد. ولی بابونه قشنگ تره. بامزه تره. دوست داشتنی تره. افتابگردونو اون دوست داره. من نمیخوام شبیه اون باشم. اون درازه. همیشه هم می‌ایسته. راجع به هیچ چیزم نظر نمیده. کلی تا الان ازش نظر پرسیدم و جوابش به همشون نمی‌دونم بوده. خب اینکه نشد. تو چطور دوستی هستی. خیلی خنثی‌ست. نمیدونم کی میره. ولی دوست دارم بره. اضافه‌ست.بیدار شدم دیدم نیست. کل خونه رو گشتم‌ ولی نبود‌. همیشه همون‌جوری مرموزانه و ترسناک بالای تختم بود. شب قبل اینکه بخوابم بهم گفت افتابگردون قشنگ تره. بحث هر شبمونه. بهش گفتم نه. بابونه قشنگه. بهم گفت اصلا فردا دوتاش رو کنار هم بکش. باشه؟ گفتم باشه. دلم میخواست ساکت بشه تا بخوابم. شاید اینو فهمیده بود. نمی‌دونم. بیخیال دنبال گشتن شدم. گفتم هرجا باشه میاد. دفتر و مدادامو در اوردم که تحریک بشه. انگار حیوونی چیزیه که صدای دفتر مدادامو بشنوه بدوعه بیاد سمتم. ولی خب میدونستم نقاشی کردن منو دوست داره. شروع کردم کشیدن، دشت، یک طرف بی رنگ، یک طرف رنگی، یک طرف پژمرده، یک طرف سرحال. حرف دیشبش یادم اومد. افتابگردون رو کنار بابونه کشیدم. خیلی قشنگ شد.
اون شب خوابیدم، حتی شب بعدش رو هم خوابیدم، ولی نیومد. اخرای شب رفتم جای پنجره، اسمشو صدا زدم گفتم کجایی؟ صدایی نیومد. شاید خانوادش به زور بردنش مسافرت. مثل اون دفعه که مامان منو به زور برد تربت تا بریم مامانی رو ببینیم. فردا صبح دوباره رفتم دم پنجره. دیدم یک گل افتابگردون رو به روی خونمون رشد کرده. نزدیک جوب. توی جدول. هیچ خاکی نبود ولی گل استوار و خیره خیره به من نگاه میکرد. گفتم دیگه. گل قشنگی بود. ولی بابونه قشنگ تر بود

یک هفته‌ست که دارم از پنجره به بیرون نگاه میکنم. هیچ گل بابونه ای از توی اسفالت در نمیاد. دلم براش تنگ شده. همه نقاشی هام بی نقص شدن. دیگه کسی نیست بیاد دستمو خط بزنه و باهمدیگه بحث بکنیم که افتابگردون بهتره یا بابونه. میگما. بنفشه هم قشنگه. ولی به پای افتابگردون و بابونه نمیرسه. بعد از پیشنهاد اون شبش من هرروز دارم بابونه و افتابگردون رو باهم میکشم. قشنگ میشه. به نقاشیم روح جدیدی میده. خلاصه بگم، افتابگردون قشنگه. راستی، چقدر زانوهام درد می‌کنه.

داستانداستان کوتاهشینداستان بلند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید