ویرگول
ورودثبت نام
شین.
شین.
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

مردم معمولی


اطرافم را نگاه می‌کردم. تا جایی که چشمم کار می‌کرد آدم بود. آنقدر شلوغ بود که تعجب کرده بودم و اگر یک شخصیت کارتونی بودم،همانجا بی حرکت می ایستادم و قیافه ام گونه ای شده بود که انگار کلی علامت سوال دور سرم میگشت. این حجم از جمعیت در یک ایستگاه مترو غیر منتظره بود.

از دور چراغ های گرد و مسطح جلوی مترو را دیدم، راننده را نیز دیدم که به نگهبان آن ایستگاه سری تکان داد، ولی به نظر نمی آمد انقدری که باید به یکدیگر نزدیک باشند و از سر عادت و احترام این کار را انجام داده است.

وارد کابین شدم. اقشار مختلفی را به چشم دیدم.

قطار شهری در ایستگاه بعدی ایستاد.پیرزنی حدودا ۶۰ تا ۷۰ ساله وارد کابین شد. خرواری از سبزی ها و حبوبات و صیفی‌جات در دستانش بود،آدم فکر‌ می‌کرد کارمندی بازنشسته است که به تازگی حقوق گرفته است و خرید ماهیانه اش رو انجام داده. چندین برگ مو نیز در میان آن حجم از خرید هایش دیدم. شرط می‌بندم که آن برگ مو هارا خریده تا به خانه دختر یا پسرش برود و برای نوه هایش دلمه درست کند. نوه هایش عاشق دلمه های او هستند و آن دلمه ها را "دلمه های خوشمزه ی مامانی" می نامند و آن پیرزن به آن دلمه ها معروف است.

کمی ان طرف تر، خانمی شیک پوش را دیدم. مقنعه مشکی بر سر داشت و کفش های پاشنه بلند و شلوار پارچه ای. حتما در مکانی اداری و دولتی کار می‌کرد که اینقدر خوش پوش بود. گمانم در بانک کار می‌کرد، یا شاید هم در دفاتر پیشخوان.

قطار ایستاد. در ایستگاه مادری با پنج بچه قد و نیم قد وارد کابین شدند. از چشمانش می‌خواندم که خسته و درمانده است، پنج بچه گونه ای کابین را شلوغ کردند و سر و صدا ایجاد کردند که فهمیدم پیرزن بازنشسته به شدت کفری شده است. نه تنها آن پیرزن، بلکه تمامی اعضای کابین همین احساس را داشتند. ولی برای مادر آنچنان اهمیتی نداشت،انگار آنقدر این قیافه ها و نگاه های چپ چپ را دیده که برایش عادی شده است.

رسیدیم به ایستگاه بعد. مادر پنج بچه در این ایستگاه پیاده شد‌. از چهره همه شادمانی را می‌دیدم. مادری دیگر وارد کابین شد. دختری داشت بسیار تو دل برو و دوست داشتنی، مادرش موهایش را خرگوشی بسته بود و کش هایش شکل آلبالو بودند.مادرش به دخترش میگفت«دخترم اصلا به میله ها دست نزنی، برات راجع به بیماری کرونا که توضیح دادم» و دخترش هم کاملا مطیع مادرش بود.

در ایستگاه بعد دختر نوجوانی که کنار من نشسته بود بلند شد و خارج شد، پیرزن به کنار من آمد و نشست. حقیقتا خوشحال بودم که کنارم نشسته است. دوست داشتم با او هم کلام بشوم و بدانم چند نوه دارد.

اما متاسفانه آنقدر پررو نبودم که بخواهم اطلاعات زندگی شخصی کسی را بپرسم. اگر خودشان سفره دلشان را پیش من باز می‌کردند، با جون و دل به حرف هایشان گوش می‌دادم ولی هیچ وقت جرعت پرسیدن از آنها را نداشتم.

پیرزن در ایستگاه بعدی پیاده می‌شد،چون به جلوی درب کابین رفت . دوست داشتم به همراهش بروم ولی کار های مهم تری برای انجام دادن داشتم. باید به خانه خواهرم می‌رفتم تا به او کمک کنم و از خواهرزاده ۶ ساله ام نگهداری می‌کردم تا خواهرم برای تولدش کادو ای مناسب بگیرد.

تقریبا سه ایستگاه دیگر تا خانه خواهرم راه بود. در طول این مدت، هیچ شخص خاصی را مشاهده نکردم. خیلی هایی که سوار مترو میشوند آدم های معمولی ای به نظر می آیند. فکر نمی‌کنم داستان خاصی پشت چهره هایشان وجود داشته باشد و اگر هم وجود دارد، تاثیری بر روی چهره هایشان نداشته است. اینگونه نیست که هیچکس داستانی برای گفتن نداشته باشد، فقط بعضی ها ، در مخفی کردن داستانشان ماهر هستند و بعضی ها هم شفاف و بی ریا اند.

ولی داستان من داستان بسیار معمولی ای بود و چهره ام نیز این را فریاد می‌زد. مانند هر دختر نوجوان دیگری بودم و با این مشکلی نداشتم و گه گاهی خدارا شکر می‌کردم که داستان عجیب و غریبی ندارم و بسیار معمولی هستم.

معمولی بودن را دوست داشتم، چون خیلی ها به نظر می آید داستان زندگی اشان بسیار مجلل و پر از هیاهو است، در صورتی که دارند از تنهایی رنج می‌برند. خیلی های دیگر پول به لباس های آنچنانی میدهند و وسایلی میخرند که "شاید" از نظر بقیه بهترین به نظر بیایند. ولی من این چنین نبودم. من آن چرا که هستم را نشان میدادم و باطنم هم همان بود. و من خودم را، همینگونه که ساده و معمولی بودم دوست داشتم

داستانداستان کوتاهمردم معمولی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید