پیش گفتار: امروز حال من خوب است. باید هم خوب باشد، چرا که خیالم راحت است. مردههایم را دفن کردهام، رفتنیها را راهی کردهام و حالا جایی در مرکز این شهر عجیب، در تاریکی اتاق قرار گرفتهام و این را مینویسم که باید مفاهیمی را برای خودمان جا بیندازیم و بدانیم که من، یا بهتر بگویم ما، از ترسهای خود موجودی را ساختهایم و نامش را احسان یا هر اسم دیگری گذاشتهایم. آری، چیزی که بر این انسان حکومت میکند ترس است و ترس!
گفتار اول: خانهی پدربزرگ در یکی از مناطق قدیمی شهر بود. از محلههایی که اگر گذرتان به آنجا بیافتد با دیوارهای کاهگلی و درهای چوبی آبی رنگش احساس هنریتان گل میکند و عکسهای بیشمار میگیرید. این محلهی زیبا کوچههای تنگی داشت و پر بود از خانههایی که پس و پیش ساخته شده بودند. شب بود و زمستان. مه غلیظی تمام آن کوچهها را چنان پرکرده بود که نور تیرهای چوبی چراغ برق، با لامپهای هزار زرد رنگشان توان روشن کردن خود را هم نداشتند. کودک ۵ - ۶ سالهای که درون اتومبیل جیپ آهوی طلایی رنگی که همهی زن عموها حداقل یکبار درون آن وضعحمل کرده بودند، میان آن همه مه و تاریکی تنها مانده بود و آنقدر گریه کرده و عر زده بود که دیگر توانی برایش نمانده بود من بودم. ترسیده بودم ولی از چه؟ از تاریکی؟ تنهایی؟ نمیدانم ولی بعد از آن بود که هم از تاریکی ترسیدم، هم از تنهایی.
گفتار دوم: همهی ما حاصل هزاران اتفاق بزرگ و کوچکی هستیم که در طول زندگی و مخصوصا کودکی بر ما رفته است. میخواهد اتفاق خوبی بوده باشد یا بد. در هر صورت در ما رخنه کردهاند و جایی به شکلی سر برمیآورد. به خودمان که بنگریم جمع اضدادیم. ترکیبی در هم تنبده از احساسات و افکاری که گاه و بیگاه هر کدام پیشی گرفته و باعث میشود خلق و خویی متفاوت را تجربه کنیم. کاری به حال خوب و احساس خوب ندارم که نادرند و کمپشت. تاریکیها را که پیش برویم چیزهای غریبی خود را نشان میدهند. اصلا چرا همهی روانکاوها در اولین قدم بیمار را میفرستند سراغ کودکی و خانواده؟ میگویند از خودت بگو و از خانواده. حرف اول و آخرشان این است که با تو چه کردهاند که این شدی؟ درست هم میگویند. به خودمان که نگاه کنیم میبینیم از کودکی سعی کردهایم ادای بزرگترهای نزدیکمان را بریاوریم. حال که خودمان بزرگ شدیم گویا داریم آن نقشها را حقیقی میکنیم. به قول روانپزشکان «ما والدینمان را زندگی میکنیم». حالا سر این رشته را بگیر و پیش برو. تمام آنچه هماکنون داری بر سر دیگران و خودت میآوری، همان است که بر سر تو آوردهاند...
گفتار سوم: دنیا پر از نظریه است. علوم انسانی و بخصوص روانشناسی هم که دیگر گفتن ندارد. اگزیستانسالیسم میگوید مشکلات روانی ما از چهار دلواپسی غائی سرچشمه میگیرد. مرگ، آزادی، تنهایی و پوچی (بگذریم که هر کدام تفسیر و داستانی دارد که اگر دوست دارید بیشتر بدانید آثار یالوم کمکتان میکند). هر چهار موضوع مطرح شده از اضطراب شروع و باعث ترس میشوند. ترسی که از کودکی یا خانواده سرچشمه نمیگیرند، بلکه در درون آدمی نهادینه هستند. هرگاه احساس ناخوشایندی را تجربه میکنیم یا رفتار روانپریشانهای از ما سر میزند، داریم از این ترسها فرمان میبریم. منی که برایم گذشتن از دیگران آسان است و احساسشان برایم چندان اهمیتی ندارد، دارم از ترس و مسولیتهای وجودی رنج میبرم. تویی که دیگران را در عین خواستن ترد میکنی اسیر ترس از مرگی. اویی که دنبال جلب توجهی همه است دارد از تنهایی رنج میبرد. آری این ترسها با ما بزرگ شدهاند و شرایط زیستمان کمک کردهاند که شاخ و برگ پیدا کنند. و البته ما هم بیکار ننشتستهایم برای مقابله با آنها هزار و یک مکانیزم دفاعی پیچیده ساختهایم تا سرپوشی باشد بر ترسهایمان. مکانیزهای ناکارآمدی که در مواقع حساس کارایی خود را از دست میدهند و میشویم همین موجود ضعیفی که خودمان هم نمیدوانیم چه مرگمان است که هم خود را آزار میدهیم و هم دیگران را.
گفتار آخر: حالا میدانم چرا آن کودک خردسال ترسیده بود. هنوز هم آن کودک خوردسال که حالا در آستانهی ۳۱ سالگیست میترسد. مکانیزمهای دفاعی خود را دارد یکی یکی از دست میدهد چرا که ناکارآمدیهای آنها را میبیند. نمیتواند دیگر با کسی کنار بیاید و به هیچکس و هیچچیز اطمینان ندارد. خود را سالها پیش در بین دوستان تنها یافته بود و برای کنار آمدن با پریشانی محیط و دیگران همه چیز را گذاشت و آمد میان این دنیایی ناشناختهی که هیچ چیزش هیجانزدهاش نمیکند. آن کودک حالا ترسیدنهای خود را تکرار میکند و امید بسته که شاید آن چارههای تقلبی بتوانند کاری کنند و آرامش کنند. ولی چه میتوان کرد با سکوت خانهای که در نیمه شب بیدارت میکند و میگوید خوب نگاه کن، در این تاریکی که زندگیت را فرا گرفته و این غربتی که دلت را به لرزه انداخته است، تو همان کودک درون جیپ آهوی طلایی هستی. ولی این بار از گریه عر نمیزنی، بلکه خورد میشوی و چیزی نمانده است فروبریزی. حالا به همه بگو حالت خوب است، ولی خودت که باورت نخواهد شد!