آخرای آذر سال 96 بود و بعد از مدتها که در کنار هدایت استارتاپم کار فریلنسری کرده بودم دلم می خواست یه جای ثابت مشغول به کار بشم تا از رنج پرداخت ماهانه حق بیمه (مشاغل آزاد) و غیره راحت بشم.
یه روز یادمه یه شماره ناشناس باهام گرفت و خودش را آقای پرستویی مسئول روابط عمومی یک اداره دولتی معرفی کرد. گفتش که آیا در حال حاضر جایی استخدام هستم یا نه؟
بهش گفتم که نه، مدتی هست که به صورت استخدامی کار نمی کنم
گفتش که اگه می تونی یه روز برم ببینمشون
در حالی که چشمام برق می زد و تو دلم قند آب میشد گفتم که باشه، چند روز آینده یه سری بهتون می زنم.
از قبل می شناختمشون. سال 94 تا 95 بود که با همکاری اون اداره دولتی و یه استارتاپ دیگه مشغول کار روی یه محصول خاص دانش بنیان بودیم ولی به بعضی دلایل کار در وسط هاش متوقف شده بود.
روز موعود شد و رفتم واحد IT. مسئول واحد از تجربیاتم پرسید و ازم نمونه کار خواست. منم اپی که اخیرا برای سیستم عامل اندروید نوشته بودم بهش نشون دادم. گفت که خوبه و یه روز باهات قرار می گذارم تا بریم پیش رئیس
تو چند روز آینده همش منتظر بودم تا بهم زنگ بزنن. یه روز دوباره آقای پرستویی زنگ زد و گفت ...
قسمت دو >>