<< قسمت اول
چند روز گذشت و آقای پرستویی مسئول روابط عمومی بهم زنگ زد و گفتش که فلان روز بیا برای یه جلسه. منم که کلی خوشحال بودم خداحافظی کردم و تلفن را قطع کردم.
روز موعود فرا رسید و من هم کلی تیپ زدم و رفتم اون اداره. یادم هست که جلسه قرار بود 10 شروع بشه. من خودم را سر وقت رسوندم و رفتم اتاق IT. وقتی رسیدم آبدارچی برام چایی آورد و مسئولIT گفتش که قراره بریم پیش آقای دکتر (رئیس) جلسه ولی هر موقع جلسون تموم شد بهمون خبر میدن.
اتاق رئیس، واحد IT، واحد مالی/اداری و اتاق رئیس حراست طبقه چهار بود. البته یه اتاق دیگه هم بود که مخصوص خانم ها بود.
در طبقه 4 چند تا همکار خانم داشتیم که هر کدومشون مال یک واحد بودن ولی برای اینکه راحت باشن همشون کنار هم در یک اتاق جداگانه بودن.
زمان جلو نمی رفت و من همین طور به ساعت مچیم نگاه می کردم. تو دلم می گفتم: مگه با من ساعت 10 وعده نکردین، پس چرا من را الاف کردین. قضیه از این قرار بود که خانمم ساعت 11 کلاس داشت و حتما باید با ماشین می رفت. منم با حساب اینکه جلسه 10 تا 10.5 طول می کشه برمی گردم و ماشین را میدم به خانمم.
ساعت شد 10.5 که منشی رئیس زنگ زد و گفت بفرمائید داخل. اتاق رئیس اتاق کناری واحد IT بود. وارد اتاق ریاست شدیم. اتاقی بزرگ بود با یک میز ریاست بزرگ در انتها و یک میز 8 نفره طولی که به طور عمود تا انتهای اتاق کشیده شده بود و به میز ریاست متصل شده بود. دقیقا همون اتاق های بود که وقتی یاد رئیس ها می یوفتی میاد تو ذهنت.
رئیس جلوی پای من و مسئول واحد IT بلند شد و سلام و حال و احوال پرسی کرد. قد بلند، گردنی افراشته و ستبر، ته ریش و یقه دیپلمات داشت. شروع کرد به صحبت کردن. از این گفت که کشور نیاز به خدمت داره و ما باید کار کنیم و برای مبارزه با خارجی ها و مقابله با تحریم ها هر کاری از دستمون میاد انجام بدیم. اگه خارجی ها ما رو تحریم کردن و بهمون فلان دستگاه را نمی دن باید متخصصان متعهد اون را بسازن و ....
می گفت کسی که کار نمی کنه و یا مانع کار میشه از عمّال و جاسوسان انگلیس و اسرائیل هست .....
می گفت که من به تخصص بها می دم و نه هیچ چیز دیگه. اگه کسی کار بکنه و تخصص داشته باشه ولی نماز نخونه کاری باهاش نداریم. مهم تخصص هست. می گفت: من خودم هم شلوار لی می پوشم و هم ریشم را از ته می زنم (حرفهایی که تاریخ مصرف شون گذشته).
گفت و گفت و .... گفت. ساعت شد 11 و خانمم زنگ زد رو گوشیم. سایلنتش کردم. 2 دقیقه بعد دوباره زنگ زد و من سایلنتش کردم و باز هم زنگ زد و من دوباره بی صداش می کردم. پیش خودم می گفتم حالا که رئیس می بینه من کار دارم حرف را تموم می کنه ولی سخت در اشتباه بودم
حدود 10، 12 باری که تلفنم زنگ زد و رئیس دید من دارم سرخ و زرد میشم رو کرد به من و با بیمزگی خاصی گفت که:
دوست دخترته ؟
منم گفتم نه خانوممه. گفت که اصلا بهت نمی یاد. متولد چندی؟ منم تاریخ دقیقش را گفت. حدود 2 روز مونده بود تا روز تولدم. صداش را انداخت تو گلوش و شروع کرد به خوندن
Happy birth day to you .....
Happy birth day to you .....
کم کم داشت حرفهاش را جمع می کرد که با دست اشاره کرد به عکس آقای خامنه ایی که به دیوار زده شده بود و با حالتی دلسوزانه گفت که ما باید از این سید مظلوم پشتیبانی کنیم !!
من هیچ چیزی نمی گفتم و فقط بهش لبخند می زدم و تو دلم بهش ....... می گفتم: آره جون خودت
آخرای صحبت عکس یک شهید را از پشت جا خودکاریش برداشت و بهم نشون داد و گفت، من این را گذاشتم رو میزم تا همیشه ببینمش چون نگاه خیلی خاصی تو چشماش هست و خودم را مدیونش می دونم. تو دلم می گفتم، اینکه بعضی از شهدا خیلی نگاه خاصی دارن درسته ولی چه دلیلی داره تو هی این چیزا رو به من بگی جز ....
تو همین جلسه بوهای خوبی به مشامم نرسید ولی ....
قسمت سوم >>