رفت و آمد من در اتاق رئیس واحد حراست ادامه داشت، ایشون میگفت اگه نخوای همه کارها رو انجام بدی و فقط featureهای واحد آموزش را تموم کنی، چقدر طول میکشه؟
من هم بهش گفتم تا آخر اسفند. زمانی حدودا 3 ماهه داشتم. ایشون گفتن که پس تا اون موقع تمام کارهای واحد آموزش را تموم کن تا من برم با رئیس حرف بزنم.
من گفتم: چه حرفی دیگه؟
ایشون: در مورد اینکه بازم به شما یه وقتی بدن تا کار را تموم کنید. آخه ایشون وقتی فهمیدن که هنوز نرمافزار کار داره گفتن که شما باید بری. حالا من میخوام برم واسطه بشم تا یه مهلت دیگه بگیرم
من چیزی نگفتم. خداحافظی کردم و از اتاق اومدم بیرون. ذهنم پر از فکرای جور واجور بود. انگار که از محیط اطراف جدا شده بودم و آدما و سر و صداها را نه می دیدم و نه میشنیدم. پیش خودم فکر می کردم تو این اداره از 50 تا آدم حداقل نصفیشون همش سرشون تو گوشیه و دارن تو اینستاگرام و کانال های تلگرام چرخ میزنن، ولی کار من شده تنها چشم انداز این اداره که رئیس باید بهش برسه.
یادم نمییاد ولی رئیس حراست یه بار دیگه گفتن که می خوان علاوه بر خودشون حاج آقا سراج را ببرن برای پای در میونی و رو زدن به رئیس تا مثلا من را اخراج نکنه.
در اداره ما هر روز نماز جماعت برگزار میشد و حاج آقا سراج پیش نماز بودن. ایشون روحانی بسیار خوش اخلاق و محترمی بودن و هستن. یه روز بعد از نماز من را کنار کشیدن و بهم گفتن بگو ببینم چی شده. داستان را از اول گفتم و اینکه نوشتن نرمافزار مثل خمره رنگرزی نیست که هر featureی بخوای 2 روز بعد آماده میشه.
بد از کلی گفت و شنود بهم گفتن که میخوان با رئیس واحد حراست برن پیش رئیس دکترنما و ازش برای من وقت بگیرن و رئیس رو زدن من را قبول می کنه. خود این کار در ذاتش زشت هست، با این حال به ایشون گفتم که نه، شما نمی خواد برین. وقتی دلیلش را پرسیدن بهشون گفتم که این رئیس یه روزی به خاطر این کار سرتون منت میگذاره که من راضی نیستم. ایشون ولی قبول نکرد و همراه رئیس حراست رفتن پیش رئیس و برای من دوباره 3 ماه وقت گرفتن.
بعد از تمام شدن تمام این بازیها و شل کن-سفت کنها من بی انگیزه تر از قبل شده بودم. روزا حدود 8 تا 8.5 میرفتم اداره و بعد از ظهر ها هم راس ساعت 4 میزدم بیرون. چون که بعد از این اتفاق جناب رئیس اضافه کاری که به همه میداد به من نداد دیگه و حقوق من به صورت محسوسی کاهش یافت.
بی انگیزگی محسوس من برای رئیس مشهود بود. شنیدم که بعضی از نزدیکان رئیس می گفتن:
در واقع تنها کسی که باعث میشد من کار نکنم خود رئیس بود. در صورتیکه همون ددلاین اول سیستم من را بی ارزش نکرده بود و یه خدا قوت بهم گفته بود، هیچ یک از این اتفاقات رخ نمی داد ولی متاسفانه مدیری که از فهم روابط انسانی عاجز باشه، نتیجه ایی بهتر عایدش نمی شه
حالا چرا اینا فکر می کردن من دارم کشش میدم؟ چون من بارها به افراد درگیر در این قضیه گفته بودم که تحویل یکباره نرمافزار امکان پذیر نیست و باید به صورت مرحله به مرحله به نرمافزار جدید کوچ کرد. مثلا با 2 تا فرآیند از واحد آموزش شروع کنیم و وقتی سیستم جواب مثبت داد به مرور سایر فرآیندها را هم مکانیزه کنیم. اما دریغ از فهم این مطلب
به هر حال من با بی انگیزگی کارم را بر روی واحد آموزش ادامه دادم تا همون چیزی که در نرمافزار قبلی داشتن را کپی کنم. روزها که می گذشت در مراوداتم با سایر همکارام جوری صحبت می کردم که بفهمن من رئیس را به عنوان دکتر قبول ندارم (دلیل قوی و مستدل دارم). لفظ دکتر را نمی گفتم، بلکه می گفتم مهندس مُتُاَخِر (اسم ها را تغییر دادم تا کسی ناراحت نشه)
در ابتدا کسی نمی دونست این مهندس مُتُاَخِر کیه. بعد تا می پرسیدن، بهشون می گفتم همین رئیس خودمون هست و او دکتر نیست، دلیلی نداره بهش بگم دکتر.
همین حرف من باعث چندین اتفاق شد که بزودی خواهم گفت.
قسمت بعد - سالی که نکوست از تسویه حساب هایش پیداست >>
همچنین فرا رسیدن ماه مبارک رمضان را به همه تبریک می گم