خیلی ناراحت بودم، فکر می کردم زحماتم نادیده گرفته شده. چون من این چند ماهه خیلی تحت فشار بودم. خانمم پا به ماه بود و آخرای مرداد فارغ شد. چون اولین تجربه پدر شدن بود خیلی استرس داشتم. بعد از به دنیا اومدن بچه م، دغدغه هام چند برابر شده بود. بچه ها در چند ماه اول روزا خوابن و شبا بیدارن. شده بود تا صبح با خانمم بچه م را راه می بردیم یا تکونش می دادیم تا بخوابه. کل شب بیدار بودم و وقتی اذون صبح را می گفتن نماز صبح را می خوندم و می خوابیدم.
با تمام این مشغله ها کارمم را تک نفری با قدرت جلو برده بودم. بعد این آدم نفهم میاد و میگه:
به نظرم هیچ کاری انجام نشده
حس می کردم بهم بی احترامی شده. با این وجود شروع کردم به انتقال داده ها. قاعدتا بعضی از داده ها را راحت تر میشد جابجا کرد. جدول هایی که وابستگی نداشتن را اول شروع کردم به انتقالشون. برای هر جدول یک متد می نوشتم تا بر اساس ساختار و جدول جدید داده ها براشون دستور Insert تو یه فایل متنی می نوشتم بعد اونا را در دیتابیس جدید اجرا می کردم. اوایل کار با انرژی خوبی جلو رفتم.
جدول هایی مثل اساتید، دانشجویان، شرکت ها، درس ها و .... کم و بیش به راحتی جابجا شدن. اما رسیدم به بخش برگزاری دوره ها. این ویژگی مال واحد آموزش بود. برای برگزاری یک دوره کلی اطلاعات به هم وابسته وجود داشت. نام درس، نام شرکت درخواست کننده، نام استاد، دانشجوها، زمان برگزاری (Curriculum) و کلی چیز دیگه.
جدول ها را شمردم. حدود 60 تا 70 تا جدول به هم وابسته بودن! تازه کلی اطلاعات تکراری (Redundant) و ردیف های sparse در بعضی جدول ها بود. اول اطلاعات اصلی را شروع کردم به انتقال و بعد اطلاعاتی که کمتر مهم بودن. در حین کار هم داده ها را نرمال می کردم و یا ساختار جدول هدف را تغییر می دادم تا فضای کمتری اشغال بشه.
به مرور که جلوتر می رفتم این سوال در ذهنم برجسته میشد که چرا باید اطلاعاتی که مثلا مال 2 سال پیش هست را داشته باشیم. قرار نیست که شما وقتی یه اتومبیل تسلا می خری هنوز برای روشن شدنش بری هندل بزنی!!
اما به مرور دلیل این همه اصرار برای داده های قبلی، داشبورد مدیریتی و تحویل نرم افزار سر موقع برام مشخص شد. این آدم یک شومن بود. یکبار تو یکی از جلسات وزارتی گفته بوده که ما تو مرکزمون داریم یه نرم افزار اتوماسیون آموزشی می نویسیم و سایر مراکز وزارت خونه نرن بخرن تا ما از خودمون را بهتون بدیم. در واقع می خواسته جلوی رئیس رئساش خودی نشون بده. حالا که یک خواست عمومی ایجاد کرده بود خیلی براش گرون در می یومد که نرم افزار سر موقع آماده نباشه.
تقریبا یک ماه و نیم از اون 2 ماه گذشته بود که رئیس واحد حراست من را تو اتاقش خواست. آدم خوبی بود. اول سلام و علیک گرمی کرد و ازم پذیرایی کرد. بعد ازم پرسید کار انتقال داده ها در چه وضعیه. بهش گفتم چه کارایی کردم و چه کارایی مونده و لزوما اینکه فلسفه تغییر داده های قدیمی برای چی هست؟
بهم گفت که باشه و من اینا را به رئیسِ دکترنَما می گم. تو این مدتی که از زمان ددلاین شهریور گذشته بود، دیگه رئیس را تحویل نمی گرفتم. اگه با هم برخوردی می کردیم به سردترین حالت ممکن سلام و علیک می کردم و رد میشدم. هر موقع که می یومد تو اتاقمون اگه به سمت میزم نمی یومد بلند نمی شدم و انگار نه انگار که تو رئیسی! برای همین هم دیگه از خودم نمی پرسید کار جدید در چه وضعیه، بلکه مسئول واحد حراست یه جوری نقش رابط را بازی می کرد. هر سوالی رئیس داشت به واسطه رئیس حراست می پرسید.
این آخرای کار دیگه رسیدن به ددلاین برام اهمیت نداشت. چرا؟ چون هدف این رئیس این بود که وقتی می خواد نرم افزار را جلوی سایر رئسا پرزنت کنه بگه:
مرکز ما این تعداد دوره برگزار کرده
این تعداد نفر ساعت آموزش داده
این قدر فلان کار را کردیم
اون قدر بهمان کار را کردیم.
رسیدم به ددلاین دوم. انگار نه انگارم بود. اصلا به مسئول واحد IT هم نگفتم که بریم پیش دکتر تقلبی برای ارائه گزارش کار. دوباره رئیس واحد حراست من را خواست تو دفترش و گزارش کار ازم خواست. منم براش توضیح دادم:
جدول الف را انتقال دادم با 13هزار رکورد
جدول ب را انتقال دادم با 17هزار رکورد
جدول های پ، ت ، ث و الی آخر
بعد در مورد خود نرم افزار سوال کردن. جواب دادم که هیچ کاری نکردم روش در این مدت. گفت باشه و من اینا را به دکترتقلبی میگم. بعد از مدتی بهم گفت که یه گزارش بنویس که چه کارایی کردی و چه کارای دیگه ای مونده. منم نوشتم و روی یک فایل بهش تحویل دادم. 2 3 روز بعد دوباره تو دفترش صدام زد. گفت که یه زمانبندی برای کارای باقی مونده بهم بده.
با قاطعیت و جدی گفتم که من دیگه در هیچ موردی، هیچ زمانبندی ای نمی دم.
گفت که نه،.... این که نمیشه ...... شما برو یه زمان تقریبی بده و از این دست حرفا.....
چند روز بعد دوباره گزارش را آپدیت کردم و زمانبندی را هم توش گذاشته بودم. برای هر کاری حدود 1 ماه در نظر گرفتم که در مجموع میشد 9 ماه. رئیس واحد حراست خونده بودش و دوباره صدام کرد. دیگه مثل قبل دوستانه صحبت نمی کرد و بیانش کمی محکم تر شده بود. می گفت که زمان بندی را دادم به دکتر (تقلبی) و ایشون گفتن که خیلی زیاده و اگه ما می دونستیم این قدر طول میکشه می رفتیم از اول می خریدیم.
گفتم: این تصمیم را خودتون گرفتین ربطی به من نداره
گفت: دکتر گفتن هزینه ایی که شرکت نفت برای شما میده 2 برابر حقوقتون هست که ماهیانه میگیرید. (بازم به من ربطی نداشت چون خودشون قانون کرده بودن که نیروهای جدید به صورت پیمانکاری استخدام بشن. این وسط شرکت پیمانکار کلی سود می برد). به هر حال شما قبول کردی با این حقوق (اداره کار) این کار را انجام بدی. یهو داغ کردم، عصبانیم کرده بود. بهش گفتم قرار نیس من از جیبم برای پروژه شما خرج کنم. از حقوق خودم بدم به فریلنسرها و کار را جلو بیاندازم و بعد هم بدهکار باشم. دکتر (تقلبی) اگه خیلی عجله داره بره 2 تا، 3 تا برنامه نویس دیگه بیاره تا کار تقسیم بشه.
حس می کردم رئیس حراست دیگه مثل قبل بیطرفانه صحبت نمی کنه. آخه این دکتر (تقلبی) اداره ما اگه هیچ استعدادی نداشت، زبونی داشت که می تونست باهاش مادر را بر علیه بچه ش بشورانه. حس کردم رئیس حراست تحت تاثیر شستشوهای مغزی دکتر قرار گرفته. خداحافظی کردم و اومدم بیرون.
کارم شده بود برو و بیا تو دفتر حراست ....