احسان
احسان
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

آنجا بزمی در کار نیست!

دوباره روی صندلی اش نشست. همان اداره، همان میز و همان همکاران! خمیازه ای کشید و به کارهای مانده ی روز قبل فکر کرد. کارهای اداره اش که چند وقتی بود روی دستش مانده بود و چون کسی نبود که بازخواستش کند همچنان عقب می افتادند. مگر اینکه ارباب رجوعی سمج بالای سرش می ایستاد و بیخیال نمیشد!

چند ماهی بود که زندگی را به همین منوال میگذراند. میانسال نبود، هنوز ۴۰ سالش هم نشده بود اما اسم این حالش را گذاشته بود بحران میانسالی! اصلا مگر میانسالی به سن و سال است؟ جمله ای را که به ناف صادق هدایت بسته بودند با خود مرور می کرد:

گاهی آدمی در بیست سالگی میمیرد ولی در هفتاد سالگی به خاک سپرده می شود!

شاید تحمل واقعیت زندگی را نداشت. روندی تکراری و روزمره جهت تامین معاش برای زنده ماندن! و آن چنان انسان در این روند دست و پا میزند انگار در انتهای مسیر و خط پایان قرار است همه چیز ناگهان تغییر کند. انگار پایان واقعا پایان نیست و آنجا بزمی انتظارشان را میکشد.

به انسان های معتقد به دنیای دیگر غبطه می‌خورد چون حداقل کورسوی امیدی برای خود باقی گذاشته اند. حالا چه واقعا معتقد باشند و چه این اعتقادات را جهت تحمل روزگار به خود خورانده باشند! با هیچ اعتقادی آبش توی یک جوب نمیرفت! همه این افکار انگیزه را در او کشته بود و رمقی برای حرکت رو به جلو در خود احساس نمی کرد.

برای خود استکانی چای ریخت و همان جور داغ مشغول نوشیدن شد. از معدود لذت هایی که هنوز به او حس خوبی می داد همین نوشیدن چای داغ بود!

چایش را نوشید و زونکنی خاک گرفته را که از روزهای قبل روی میزش بود باز کرد و مشغول به کار شد. زندگی برای او متوقف نمی شد، هرچند در انتها بزمی در انتظارش نباشد!

صد البته ارباب رجوع سمجی هم که از دقایقی پیش روبرویش نشسته بود در این مسئله بی تاثیر نبود...


زندگیدلنوشتهروزمرگیوبلاگویرگول
نویسنده نیستم. گهگاهی برای بهتر شدن حالم چند خطی مینویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید