من در همهمه ای از افکار و رنگ ها می دویدم و در پشتم صداهایی بود که تا جایی که نفس یاری اش می کرد دنبالم می دوید. اما خب من هم با بارها تجربه فرار از این وضعیت، آدم بی تجربه ای نبودم. مهم نبود رو به رویم ابرآلود، گم و تیره است، مهم این بود که از آنچه در قبل از این بود دور می شدم.
قطره قطره جریانِ صدای سکوت از امواجِ صدای پشت سر شدتِ بیشتری می گرفت و رنگ پوستم که از ترس رقیق شده بود باز نقاشی می شد. لبخند زدم و نفسی کشیدم. صدای هوایی که در بالش شش ها چرخه عمرشان را می چرخیدند می شنیدم. به اطراف نگاه کردم. از شدتِ بی رنگی ناشی از نبودِ نور حتی خودم را هم نمی دیدم.
یادم می آید دفعه اول که اینجا بودم، با این امید که کسی ندید، به سرعت چشمام رو بستم تا شاید این اتفاق رقم نخورده باشد. محکم به هم فشارشان میدادم گویی انگار اصلا چشمی نبوده، کسی اینجا در کار نیست و سرم از سرمای برفی که درونش فرو رفته دارد یخ میزند. ولی حالا با هم غریبه نیستیم. ابنجا بودم خواب و غیر خواب.
من باز هم سرتاسر گم و غمگین بودم. دوباره بازگزدانده شدم به ابتدای راه. جایی که خیلی وقت پیش زیر قدم های با اراده ام له اش کرده بودم و به سمت نوری که می دیدم جاری شده بودم. حالا من همان جا بودم. مسیر ساخته شدن شخصیت و گسترش روح ام به سان ِدایره هایی که از فشار اتفاقِ افتاده شده به دست و قصدِ من به دور سرِ ناپیدایم می چرخیدن دایره وار شده بود.
حالا چه باید میکردم؟ من یکی از بینهایت نقطه تاثیرگذار بر این کره به جسم گرد و آبی، حالا باید به کدام سوی این نامعلومِ زندگی ام قدم می نهادم؟ می دانستم اولین قدم را ایستاده می گذارم. وقتی گام ها مصمم شد و خیالم آرام از عدم تزلزل مسیر، زندگی زیر پایم را خالی می کند و مرا رها. فریادی از سر ترس از ارتفاعم می زنم و کیلومترها رگ در بدنم سرشار از آدرنالین می شود. انگار سال هاست که دارم سقوط می کنم. نه این سقوط نیست. من پرواز را آموختم!
اطرافم چیزهایی می دیدم. انگار که قرن ها پس و پیش از تولدِ آدم های مختلف ساخته شده بودند. فقط نگاهم تا قبل از این آماده دیدنشان نبود. نگاهی که درک کند. سازه هایی از احساسات، خاطره ها، افکار و عقیده ها.
پرواز بین این عظمت ها بدون اینکه درگیر هیچکدام نشوم سخت بود. تاثیرپذیری و تاثیرگذاری. شهرهایی ساخته شده بود و مردمانی که شهرها را شهر کنند. خوشحال بودم که از بالا می دیدم.
گویی بال هایم را آتش زدند و اوج ام را به سقوطی به سوی تاریک ترین احساسات مبدل کرده بودند. که ها بودند؟
ضربه سهمگینی بود. به همین خاطر از ارتفاع میترسیدم. حس غلظتِ بیش از حدِ توانم وجودم را پر کرده بود. من درگیر احساسات نشده بودم. من خودش بودم. سنگینی جاذبه بود یا غلیظی ام یا ترکیبی از جفت آن ها نمیدانم اما حرکت را به گونه ای کند و طاقت فرسا کرده بود که گام برداشتن معنای خود را از دست داده بود. من به واقع داشتم بر روی قلب سوخته ام می خیزیدم. نمیخواستم قبول کنم فاجعه بر من اجبار شده را. همچنان خود را می کشیدم اما به کجا؟
صبر کردم ...
اندکی بیشتر از همان چشم به خودم، به درونم نگریستم. من همان نقطه بودم که آغازین گام را محکم گذاشتم. من پرواز را آموخته بودم و بله من کسی بودم که غرور را آموختم. حالا هم احساسات را با تک تک سلول هایم تجربه کردم. تلخ به اندازه از دست دادن بال هایم برای پرواز و رهایی. ولی من خودم را پذیرم با تمام غلیظی ها و سبکی ها. حالا حس بهتری دارم. احساسات را با تمام هست و نیستش بروز می دهم و خودم را باز رها می سازم. انگار کسی در چاه را برداشته باشد. کثافت ها رفته اند و فقط جایش بر من ماند.
این اصلی ترین پیشه من و اجدادم است. حل کردن مشکلاتمان.
البته که این ایده آل ترین حالت آدم شدن است اما به وضوح می شود حسش کرد و خودمان را پیدا.