مانده بودم از چه بنویسم!
این بار هم از چشمان فریبکارت و دلبری های دروغین و راستیِ شکستنِ دلی که بارها شکست و ساخت؟ گویا اصلا این دل برای من و به اختیار نیست. شاید دنبال صاحبش می گردد. کس چه می داند که چیست دردش، جز دلداردش. حالا که قبول کردیم مالِ ما و از آنِ ما نیست این دل تو چرا فریبکارانه همچو گلی سرخ ما را زخم فریبت کردی؟ تو چرا بی فریب از جان نگفتی به مانند من؟ شاید تو هم در حسرت و به دنبال بودی...
راستی تو کدوم رو بیشتر دوست داشتی؟ باغبانی که به دل، به تو جان میدهد، دست دل انگیزی که همیشه در حسرت آغوشش بودی یا گلی به غایت بی مصرف و خودخواه به جنس مخملی قرمز؟ من کدامین بودم در این داستان؟ من از این دنیا نبودم. من بی دل بودم، نه از گل ها و نه پیچک ها و نه بیصرفه ترین آفت و هرزه گلی به رنگِ دلبر. آشیانم آن بالاست در آغوش درختِ بزرگِ دنیا. من نبودم از شما. من نبودم از فقط دلبرانِ باغ. من به دنبالِ پرتو، افق، به دنبال خودم. دلم. اِی از آن روزی که دلِ ما سَرِ گل ها را گرفت! وای از آن گلی که نمای آسمان و رویا پردازی تو را گرفت. آسمانَت گرفت. مانع تابیدنت به خورشید شد. وای از دل ما که بی ماست و سَرِ اطاعت و گوشه گیری ندارد. نرم است و گرم تر. شتافتم به یاری گلی که می خواست بتابد شاید هم به یاری دلم، خودم. مانع آسمان و تابش کم شد، دور شد، سرد شد. تو تابیدی، خورشید تابید. عجب منظره ای. به آغوشم گرفتمت در میان باد خراش ها و زخم هایی به جان نشست و به دل گرفتم. هرچه بود از تو بود، دلبرم. وای از آن روزی که دل بِرفت. تو از من نبودی ولی مَگر چه اشکالی داشت من که زخم ها را پذیرفتم. از جانم جان گرفتی و به جان از جان افتادم. من به زانو رفتم و تو از زانو آمدی. بالاتر رفتی. بُگذار برای چشمان و قامتت وَ اِن یَکاد بخوانم. اما چرا دستت به دستم نمیرسد؟ کمی پایین تر می آیی؟
من به زانو و خاک و تو از خاک به آسمان خزیدی. شد آنچه باید می شد. شد آنچه کردم. من کردم.
من از تو نبودم. در میانه های آسمان شب از باغ کوچ کردم. این زیبایی ابدی نمی ماند. کاش باشند کسانی که تو از آنها نباشی و آنها از تو شوند و نباشد. بمانی و بماند این زیبایی. دانه هایم را کاشته ام. حالم بِسانِ آسمانِ پاییز است. همانقدر گرفته، همانقدر قوی و نمناک. باغی خواهم ساخت که به گمان، این داستان در آن جریانِ خود را پیدا کند و خدا همانگونه که لحظه تکرار دلدادگی ما و سرکشی دلبر تماشا میکند لحظه ای خستگی نمی چِشد و کسی در اینجا خواهد گفت "کاش اصلا نبودی..."