قهوه بعدی آمد، نگار، دقیقا ۳۰ دقیقه دیر کرده بود. من در این زمان دو بار اسپرسو سفارش دادم. سیگار میکشیدم و قهوه میخوردم، سیگار میکشیدم و قهوه میخوردم. در لحظهای که نخ جدید سیگارم چشمان و گوشهاش را برافروخته میدید من در تشدید اضطراب فیلترش سکوت میکردم. دود نرمی از آنطرفش به سمتی آزاد میخزید و گریان محو میشد. جرعهای دیگر نوشیدم ترشی قهوه روی زبانم پهن میشد آرام و ناگهانی در انتهای زبانم تلخ و فناپذیر به حلقم فرو میرفت. فنا... مزه قهوه بسیار فانی بود و هوا سرد. پالتویم را جمع کردم و به طرف چپ کافه دقیقا نقطه مقابل درِ ورودی خیره شدم. منتظر بودم و بناست این احساس را در کلماتی بچپانم که مخاطب آن را متوجه شود. با احترام به نگار میز آنطرفی یک زوج را بر خود سوار میدید که چنان چفت هم بودند که دلت میخواست برایشان دست بزنی. روشن کردن سیگار بعدی و شیوعِ حواس و خاطرم به درهای عمیق و تلخ از خاطراتِ بیخود، همزمان شد. آنجا قدم میزدم و دستم را با دست دیگرم فشار میدادم. سنگهاش با خشمی مادرانه از رسیدن گلسنگ ها به جایی ک بشود روش پا گذاشت، جلوگیری میکرد. من آرام آرام، پایین و پایین تر میرفتم و غریبگی ذاتی شانه های نگار را میان بارش خورشید روی دره فراموش میکردم. انگار حضور خودش به عنوان انسان اهمیتی نداشت، درواقع ذاتش بر وجودی که نبود مقدم شده بود. نام "نگار" در سرم میچرخید ولی اگر خودش هم پیداش نمیشد چندان چیز خاصی نبود چون در آن دره داشتم بالای بربادرفتگی انگارهام از انسان پرواز میکردم و قهوه میخوردم و سیگار میکشیدم. باری همین لحظه وقتی از آن فاصله دور و روشن سر و کلهاش پیدا شد، من آنطور ک پیشبینی می کردم، ساکت و رمز آلود نماندم به گردنش خیره بودم، به استخوان شانهاش، به مچ دستانش، و به آرامشی که قدم هامان وقتی یکدیگر را ترک میکردیم در خاطرم حرام میکرد.