"خود را جمع و جور کن و زندگیات را بساز" خفهشو لطفا. من هیچ عزمی برای زنده ماندن ندارم. مشکل زنده ماندن است. مشکل خود قیافه گروتسک زندگیست.
ماجرا اینجاست که نمیخواهم این زندگی را بکنم، تو میگویی این زندگی را بردار و به بهترین نحو بکنش. من دقیقا نمیخواهم در میان آدمها باشم، تو میگویی برو و سعی کن با آدمهای جدید و خوب رابطه برقرار کنی؟ حرف تو منطقیست که میگویی اگر فکر میکنی انقدر آت و آشغال زیاد است ک نفست بالا نمیآید که بتمرگ در خانه و جان بکَن، نه؟ بله آشغال زیاد است و نکته همینجاست ک "زندگی بد را نمیشود خوب زیست" مشکل نحوه برخورد تو با زندگی نیست، زندگی مشکلی دارد که حضورش حتمی و آثارش دردناک است.
این وضعیت را تحمل کردن باید، نه چیز دیگری. دروغ است ک زندگی جمع و جور میشود و فلان، نتنها جمع نمیشود که فقط بیش از قبل بگایی پیش روست. درد نکشیدن احمقانه است، درد مطلق است و حضورش ناگزیر. رنج؟ آن لعنتی شاید آپشنال باشد. بعضی میگویند آن هم آپشنال نیست. باید کشید و کشید و کشید سرآخر هم مشتی ملکولیم که علم گفته به همان ها تجزیه میشویم. تمام ماجرا همین است که بتمرگی پشت میز کارت و چیزی خلق کنی، خواهان چیزی نباشی و کسی را جدی نگیری و توان تحمل رنج را داشته باشی. یا این که دروغ را باور کنی دوست من! دروغ مولتی تسک کردن، دروغ کار پاره وقت، دروغ استعداد، دروغ چوب جادوی روانشناس و خودیاری، تمام این چرندیات مشتی یاوه از برای حقنه شدن وسط سوپرمارکتِ زندگی کوفتی بشر است. اینها را باور کنی زندگی طعم خاصی دارد: ساختن اولین فیلم خوشایند میشود، اولین کتابی که چاپ کنی سر شوقت میآورد و... جز اینکه این دورغ را باور کنی مابقی مسئله دوپامین است. مسئله رفتار های طبیعی ک دوپامین را آزاد میکنند. خیلی پیچیده نیست، لذت بردن ساده است. به گفته همان علم کوفتی ریشه و سائق هایی هم دارد که گویا پیداش کرده اند. یا نکردهاند و حدس میزنند کرده اند. فرق چندانی ندارد. بهرصورت میشود لذت برد از چیز هایی ک وجود دارد ولی لطفا به من دروغ نگو.