احسان ابراهیمی زاده
احسان ابراهیمی زاده
خواندن ۲ دقیقه·۱۰ ماه پیش

گرفتگی ایستگاه قطار

تفاوت صدایش با شکستن شیشه را متوجه نبودم. سایه‌ش همانقدر به من نزدیک میشد که گام های من به در.
در را پشت سرم بستم، کنون میان کوچه باد واژه گریه‌ام را میسراید.
میخوانمش دو اشک از گونه هام روی سنگ‌فرش پهن میشود.
زمان صبرم‌ را درون ابری بارید که کل شهر را تر کرده بود. به خانه رسیدم. در را گشود، مقابلم ایستاد تا صدایش کردم سایه‌اش روی پاگرد پله ها جست و به اتاق مکیده شد. نخش را تا پیرهن سیاهش پی گرفتم حال که صدایم میلرزد، در همین لحظه که نقطه جمله هاش سنگین تر از آرزوست،‌ به او خیره میشوم.
_دریا واژه‌ی تلخیه، نه؟
_ نه تلخ نیس، وقتی زیر آبی هیچی تلخ نیست.
_ من نگفتم آب، گفتم دریا.
_ آره ولی وقتی گفتی دریا من صداتو از زیر آب شنیدم.
_مثل حرف زدن ماهی‌ها؟
_ آره مثل سکوتشون.
نفس میکشم، سکوت دریا میان جریان تند آب حرکت میکند. به قایق بازمیگردم تا از شاعرانگی مرجان ها برایت بگویم. قایق روی گستردگی آب انتظار می‌کشد. ماسک اکسیژنم را برمیداری. من با تو تنهایم. تو با آن دستان ساده‌ات که نسب شکوهمند شعراند مرا به خوابی میبری که تا آخرین شن های ساحل شناورم میکند. قایق ‌درون شن ها دفن میشود. سالیان سال فقط شن. باد می‌آید لباس هام خیس، دستام خیس و ترک خوردگی ساحل از آب دریا پر میشود. دور دست را میبینم همبستر نیمه-خورشید دیواری سر بلند کرده. به سمتش میروم از میان آجر ها حفره‌ای چکه میکند. چشمانم را مقابلش میبرم نوری به مژه هام آویز میشود. تو آن سوی دیواری، برافروخته و سرخ، موهای ژولیده‌ات روی شانه هات شلاق شده، لباس خواب سفیدت در میان دستان کرخت مردی دیگر پاره میشود، تو نام بی پناهی‌ های مرا فریاد میزنی، فریاد میزنی که نامم را فراموش نخواهی کرد. خم می شوم. از میان حباب حفره آن سو را می نگرم. من تنها نیستم. مرد تو را وحشیانه به زمین میکوبد. تو کنار پاهایم به زمین افتادی. تو آن طرف، من این طرف دیوار، سلام بر گرمای کالیبر اسلحه‌ام. مرد را از میان شکاف نشانه می گیرم. باروت مرد را از میان حفره دیوار دود می کند. حالا با بازدمی به سقوط ابر ها میان آغوش دریا می‌نگرم. دیوار محو می شود و من در حفره ش می میرم.


آبدریاحفرهداستانداستان کوتاه
در انتظار گودو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید