elaa
elaa
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

از رویای معلم شدن در عشایر تا معبدی در شرق چین

اولین نوشته ها همیشه مدل خاصی دارند، یک جورایی من را به یاد دوران نه چندان دلچسب مدرسه می اندازند که معلم های انشا اغلب موضوع های کلیشه ای و گرد وخاک گرفته ای در حد علم بهتر است یا ثروت و تابستان خود را چگونه گذراندید به خوردمان می دادند!

این نوشته را نمیخواهم در غالب بیوگرافی های معمولِ سن و تحصیلات و در فلان شهر دیده به جهان گشوده ام آغاز کنم؛ میخواهم از آرزوهایم بگویم، از روزهایی که بعد از مدرسه در تختخواب اتاقم لم می دادم و نگاهم به سقف بود و به رویاهایم فکر میکردم...به اینکه دوست دارم یک روز حس معلم شدن در بین بچه های عشایر را تجربه کنم، با هم نقاشی بکشیم، گهگاهی صبحانه ی دست جمعی بخوریم و ریاضی و علوم و ادبیات کار کنیم

منبع : تابناک
منبع : تابناک

به اینکه دوست دارم آزادانه به نقاط بکر دنیا سفر کنم، سواحل جزیره ی هرمز، تماشای بهارنارنج های شیراز، یک ادویه فروشی در کوچه های مراکش، یک معبد پر آرامش در نوک کوهِ روستایی از شرق چین. به اینکه دوست دارم هرگز درگیر قانون های اشتباه و من در آوردی ساخته ی انسان ها نشوم

بزرگتر شدم، به دانشگاه رفتم، فارغ التحصیل شدم، حالا دنیا با چیزی که سال ها انتظارش را کشیدم خیلی متفاوت است و من گیج و مبهوت هنوز درگیر قبول یک سری از رفتارها و اجبار ها و بی عدالتی ها هستم که بعدها راجع بهشان خواهم گفت

اما تازه اول راه است و دوست دارم آنقدری پر از امید و تلاش و رویاها و جادو باشم که حتی به روی مرگ هم لبخند بزنم.با ویرگول از طریق دوستم سمیرا آشنا شدم، و این صفحه جایی خواهد شد برای دلنوشته ها، علایق، و مباحثی که دوست دارم به اشتراک بگذارم :)

رویاهاکودکیآرزوامیدآرامش
یه جا بابای آلیس بهش گفت: بله متاسفم تو دیوونه هستی! ولی بذار یه رازی رو بهت بگم. بهترین آدم‌های دنیا همینا هستن ?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید