من عادت کرده ام به یخ زدن جوانه های امیدم ،
عادت کرده ام به مرگ لحظاتی که فکر میکردم سهم من هستند
عادت کرده ام به هر آن چیزی که نشان از زنده بودن دارد
عادت کرده ام به چشیدن زندگی که دیگر برای من مزه ای ندارد …
و زندگی هرگز آن جنگل سر سبز سحر آمیزی که فکر میکردم نبود…