از رنج هایی که داشتم تسبیحی ساخته بودم و تسبیح گذراندن ،عادتم شده بود ...
این عادت از من یک زمزمه کننده ساخته بود،
زمزمه کننده ی رنج ! و یک زمزمه کننده در تاریکی بی پایان خود حل می شود و دیگر کنترلی بر خود ندارد،درست مثل یک نوزاد خفته...
ناگهان تسبیحم از هم گسست و از صدای برخورد رنج هایم بر زمین بیدار شدم ... و این بیداری مرا کافر به رنج خود کرد، رنج های من تمام نخواهد شد ، رنج های من بر خواهند گشت... اما این بار منم که رنجم را انتخاب میکنم و منم که رنج هایم را همچون مرواریدی درخشان بر گردنم میاندازم تا رنجم زینتم شود نه دین و ایمانم !