الهه هستم.
الهه هستم.
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

آشفتگی به وقت امشب ، درون مغز نویسنده چه میگذرد؟

در میان آشفتگی
در میان آشفتگی

خدا میدونه قراره چطور این صفحه ی سفید رو پر کنم.
مغزم میخاره و خارش مغز واقعا عجیبه . از این بابت که یه افکاری هی قلقلکت میدن و هی میخوان یه راهی برای بیرون رفتن پیدا کنن اما نمیتونن . راحت تر بگم این افکار رو نمیشه به کلمه تبدیل کرد و نوشت . نمیشه به کلمه تبدیل کرد و گفت و خب..دست و پنجه نرم کردن با این خارش ذهن سخته. خیلی سخت.

بنابراین جهت رهایی از این خارش دست به تایپ شدم و شروع کردم به نوشتن، در حالی که با آهنگ ریتم گرفتم و سرم رو تکون میدم و دست و پا شکسته متن آهنگ رو زمزمه میکنم ، هر چیزی که به ذهنم میرسه رو تایپ میکنم.
در وضعیتی هستم که معدم در حال سر و صدا کردن و به آب و آتیش زدن خودشه که یکجوری بهم بفهمونه آهااای ، گرسنمه! در موقعیتی که هوا سرده و زیر پتو در حالی که دستم به سختی به لپتاپ میرسه این متن رو مینویسم . در مکانی مینویسم که از فرط طویلی و تنبلی راه خروج ازش رو به سختی پیدا میکنم و باور دارم بزودی از بابت گوله های مو و پشم و پیلیسی که کل اتاقم رو فرا گرفته سرطان ریه خواهم گرفت و علت مرگم جای آلودگی ها میشه آلودگی مو!
همین چیزی که باهاش در حال نوشتنم کنارش کلی جزوه و کتاب ریخته و همین ها هی تو چشم من نویسنده زل میزنن و میگن ارباب خودم سرتو بالا کن ، ارباب خودم یه نگاه به ما کن و متاسفانه نویسنده این متن تمام تلاشش رو داره میکنه که نگاه؟ (هه) حتی نیم نگاهی هم به اونها نندازه و کلا به گیس های تا به تای خودش بگیره .


نویسنده غرق اشک های خود
نویسنده غرق اشک های خود

آهنگ عوض میشه و غم در مغزم تزریق میشه .. چشونه این خواننده ها . هرچی درد و غم و غصه و مشکل و بدبختی و گرفتاری بود یادم اومد . از ناراحتیم بابت اینکه چرا شام غذای مورد علاقم رو نداریم تا غصه خوردن هام برای زندگیم و آیندم .. آینده .. هه . همینی که میبینید تو خط قبلی حرف از آینده زده تا ده دقیقه پیش نوای مکن ای صبح طلوع سر داده بود و دست به دعا و سجده و تسبیح شده بود که فردا بیدار نشه . چرا؟ بابت یکسری دلایل چرند؟ خیر .
کم آورده بودم!
اما شاید اینبار از بابت یکسری دلایل چرند.

نویسنده و افکار شوم
نویسنده و افکار شوم

اصلا آدم حق داره یه وقتایی کم بیاره نه؟ حق داره همه ی کاسه کوزه هارو بهم بریزه و دلش بخواد دیگه نباشه؟ حق داره برای زندگیش غصه بخوره ؟ حق داره برای گذشتش اشک بریزه؟ برای آیندش نگران باشه ؟ حق داره از زندگی شاکی باشه؟ حق داره از آدم های زندگیش گله کنه ؟
+حق داره و درد
بله ..از نظرم حق همشون رو داره . حق داره اشک بریزه ، حق داره ناراحت باشه ، حق داره بخواد به پایان برسه ، زندگیشه و مالکشه و مدیرشه و همه کارشه و فلان و فلان . البته همه ی اینها چسنالست . بشخصه بنده با دعوت شدن به شام به همین راحتی خوشحال میشم (وقتی معدم کیبورد رو بدست گرفته)

و در همین حین شاعر عربده میزند:

من در ایـــــــــــن آشـــــــــــــــوب تنهایــــــــــــی مدام
روز و شب را مــــــــیشمارم
روز و شــــب

بعله.. روز و شب را میشمارم . عملا هر روز در حال شمارش روز ها و محاسبه تاریخ ام ، ولی همچنان با وجود شمارش اونها، تاریخ ها به راحتی از دستم در میرن . شروع ماه اول دوم سوم ...بیست و هشتم بیست و نهم و در آخر سی ام و پایان ماه! عادت شده اینکه آخر هر ماه دهنم باز بمونه و بگم آآآآ کی فلان ماه شد چند دقیقه زل بزنم به یه گوشه از خونه و غرق فکر بشم که چطور اینقدر زود گذشت؟!


در میان آشفتگی
در میان آشفتگی

یکم از خودم بگم:
خستم.
خستم کلمه تکراری ایی شده برای من! یه چیزی خسته تر از خستم .دلم یکم مرخصی میخواد ، البته کار خاصی نمیکنم که بخوام از کسی مرخصی بگیرم . مرخصی رو برای ذهنم میخوام..
بهم ریختگی عجیبی چه در بیرون(محیطی که درش زندگی میکنم) و چه در داخل(باطن) خودم حس میکنم بنظر قدرت مرتب کردن رو ندارم ، البته اگر قدرتش رو داشتم اینجا و به این شکل نمیبودم .
فکر کردن انرژی زیادی داره از من میگیره ، عین ویروس توی تمام فعالیت های من پخش شده و اجازه تمرکز در اون کار رو بهم نمیده . فکر های خاصی هم نیستن ،فقط یکسری داده و اطلاعاتی ان که عمدتا ناخوانا هستن و تنها فضای ذهنم رو اشغال کردن .
راه رهایی از این افکار رو نمیدونم و خواهان پایان هستم . چه موقت چه دائم . خواهان مرخصی ام :) برای اینکه یه مدت طولانی به ذهنم استراحت بدم و بهش اجازه فکر نکردن بدم ، اینکه یه مدت طولانی مسائل رو تجزیه تحلیل نکنه ، مدام آینده نگری نکنه ، اصلا خاموش باشه و فقط بشینه نگاه کنه. همه اینها برای اینکه بتونه آروم بگیره . به آرامش برسه و جسمم رو به به آسایش دعوت کنه . رها بشه از افکار بی سر و ته نامفهوم. رها

لبخند چسبی
لبخند چسبی

به پایان رسید افکارم . البته نه افکارم ، بلکه کلماتی که میتونستم برای توصیف افکارم بکار ببرم به پایان رسیده
مقدار قابل توجهی از فضای ذهنم خالی شده و خوشحالم از این بابت . لبخند به لب دارم و به لبخندم چسب زدم که طولانی تر رو لبم بمونه :) هرگز نشه فراموش لام..چیز! چسب به لبخند بزنید ، این روز ها سخت لبخند بدست میاد.

پایان
98.10.11

  • راستی ، میدونستین همش رو من کشیدم ؟ فلانی 5 ساله از فلانجا :))))
آشفتگیدلنوشتهنویسندهافکاردرگیر
در باب چرند نویسی های روزمره (چرندیس اسبق)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید