El cucuy
El cucuy
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

نامه‌ای که مسیح نوشت

Alexandre Struys, Birds of Prey, 1876
Alexandre Struys, Birds of Prey, 1876

یک روز ابری در رم ایتالیا بود. اعضای واتیکان با ترس و اندوه به صحبت های کاردینال گوش میدادند، کاردینال می‌گفت : ابر های سیاه بر فراز عالم مسیحیت در حال پرواز هستند. کاردینال از جنگی می‌گفت که رخ‌دادنش اجتناب ناپذیر بود. از ظهور شیطانی بی‌رحم می‌گفت که کلیسا ها را یک به یک فتح می‌کند و آن ها را به آخور چارپایان و احشام تبدیل می‌کند .

همین دو هفته پیش بود که این سردار مغول، شکوه و عظمت بغداد را زیر سم های اسبان شرقی‌اش له کرد و سر خلیفه را برای پاپ پیشکش فرستاد. بعد از این واقعه، پاپ بیمار شد و به غیر از دستیارش، هیچکس نمی‌داند که وضعیت سلامتی او چگونه است.حتی تصور سقوط واتیکان هم برا مسیحیان مومن رنج آور است. در این بین اما کسی متوجه نشده بود، که ژوزف لبخندی مرموز بر لب دارد.

در افکار این کشیش جوان چه بود که برخلاف دیگران، نا‌امید و حشت‌زده نبود. انگار راه‌حل و چارهٔ کار را می‌دانست. با اینکه جوان و بی‌تجربه بود، اما دست راست پاپ بود و حتی کاردینال ها هم به او احترام می‌گذاشتند.

ژوزف جلو آمد و صدایش را صاف کرد تا از پاپ خبر دهد. خبر های بد چون بلای آسمانی از ابر های سیاه بر کلیسا می‌باریدند . آری، اکنون پاپ مرده است و پیروان خود را در تاریکی رها کرده است. ژوزف فرصتی برای عزاداری به حاضرین نداد و با بی‌تفاوتی تمام، آخرین نامهٔ پاپ را که در بردارندهٔ فتوای مذهبی‌اش بود را، به دیگران نشان داد. در پایین نامه مهر پاپ زده شده بود، و اشکالی در انتساب نامه به پاپ وجود نداشت. فقط کمی خط نامه کج و معوج بود. که این هم با توجه به سن بالای پاپ قابل درک است.

پاپ آنقدر به ژوزف اعتماد داشت که از میان انبوه کشیشان و دستیارانش، فقط به او اجازه داده بود که در بالینش حضور داشته باشد. شنیده ها حاکی از این است که پاپ قصد داشت تا فتوایی صادر کند که مسیحیان اروپا با هم متحد شوند و در رومانی به جنگ با ضدمسیح بروند. هر چند خیلی ها به این شایعه باور ندارند، چون آخرین باری که فرمان بسیج سراسری اروپا صادر شد، مربوط به زمان های بسیار دور و بازپس‌گیری اورشلیم بود.

اما فقط ژوزف حقیقت را می‌داند، آن هم اکنون که بر بالای تن بیمار پاپ حاضر شده است و با چشمانی سرد همچون یخ به او نگاه می‌کند. پاپ با دستان کم‌توانش قلم را بر کاغذ نامه به حرکت درآورد. اما مشخص بود که به کمک ژوزف نیاز دارد تا از پس این نامه بر بیاید. پس حتی قبل از اینکه بخواهد درخواستی از کشیش مورد اعتمادش داشته باشد، ژوزف دستان لرزان پیرمرد را می‌گیرد تا به او کمک کند. لرزیدن دستان پاپ، روز های تلخی را در ذهن ژوزف یادآوری می‌کرد.

دقیقا ۲۳ سال پیش، درست زمانی که اختلافات میان فلورانس و رم بالا گرفته بود. زمین‌لرزه‌ای عظیم، فلورانس را لرزاند. زنی نیمه‌جان در میان آوار ها گرفتار شده است و کودکی پنج‌ساله گریه می‌کند. پاپ که آن روز ها سرحال و جوان بود، به صورت اتفاقی شاهد فلورانس ویران شده و رنج آن مادر بود.

عده‌ای از مردم در تلاش برای نجات آن زن از میان خرابه ها بودند، چرا که وضعیت وخیمی نداشت و به احتمال زیاد زنده می‌ماند. اما فریاد های خشمگین پاپ مانع مردم شد: شما فلورانسی ها، وقتی با رم و واتیکان به مخالفت برخاستید و با یاغی‌گری خواهان امتیازات نامشروع شدید، به این فکر نکردید که خداوند پاسختان را می‌دهد؟ این زلزله کفاره‌ای است بر گناهان شما، آن را بپذیرید،توبه کنید و دست از نجات گناهکارانی که خداوند خواهان مرگ آنان است، بردارید .

از آن روز به بعد، کودک دیگر گریه کردن را فراموش کرده بود، زمانی که سرمای زمستان پاهای برهنه‌اش را زخم می‌کرد، زمانی که گرسنگی نمی‌گذاشت بخوابد، فقط و فقط در تمام این سال ها به یک چیز فکر می‌کرد. زمین‌لرزه، مرگ مادرش و چشمان سرد پاپ …

و اکنون زمان تکرار شدن تاریخ بود، لرزشی شدید در بدنی بیمار، سایهٔ مرگ بر آفتاب حیات پاپ و چشمان پر از خشم و نفرت ژوزف، که ۲۳ سال برای نظارهٔ این دادگاه حقیقت صبر کرده است. بدون اینکه کلمه‌ای رد و بدل شود، پاپ دقیقا فهمید که با چه شخصیتی روبرو شده است. او واقعیت را در قالب توهم هایش دید. اکنون دو تا ژوزف را در کنار بالینش مشاهده می‌کرد، یکی کشیشی مطیع و مهربان بود که برایش دعا می‌خواند، و آن یکی یهودای متقلبی بود که فتوایش را جعل می‌کرد.

در نامه آمده است :

من مایل نیستم که حتی خون یک رعیت کاتولیک را هدر دهم تا صد اشراف‌زاده رومانیایی و ارتدوکس را نجات دهم. من ترجیح می‌دهم به جنگیدن و مردن در سرزمین های مقدس فرانسه و آلمان ، امیرنشین های غرناطه و بالثار و دو قسمت خاک سیسیل که تقدس یافته از پرتو الطاف الهی و خون پا‌ک‌کننده پادشاهان و دلاوران کاتولیک، تا اینکه بخواهم جشن پیروز‌ی‌ام را در سرزمین های نامبارک بدعت‌گذاران ارتدوکس بگیرم. ما با آن چوپان مغول در سرزمین های خودمان می‌جنیگم و شکستش می‌دهیم.

اکنون مدت زیادی از نطق این نامه گذشته است، جنگیدن با دشمن در خاک خود ایده خوبی نبود، اول اودینه سقوط کرد، بعد ونیز و در نهایت واتیکان به سرای گوسفندان تبدیل شد. یکی از کاتبان در آخر دفتر نوشت : «زنی رعیت در فلورانس مرد، بیابان گردی مغول انتقامش را از کل اروپا گرفت.»

داستانتاریخداستانکمرگ
Just write nightmares
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید