در غوغای خاموشِ شب،
در میان امواج پرتلاطم اندیشهها،
دل به مرور زندگی سپردم…
کتابی غبارگرفته از ورقهایی بیرحم،
نگاشتهشده با جوهری به رنگ رنج،
و هر برگش، زخمی عمیق بر دل داشت…
بیاختیار، زمان عقب رفت…
و کودکیام،
ساده، ناب، بیخبر از عشق و تازیانهی روزگار،
با لبخندی از جنس آفتاب،
از برابر دیدگانم گذشت…
اما…
همین که چشمان تو را دید،
لبخندش یخ بست،
بازیهایش رنگ باخت،
و عشق، آرام آرام،
در سکوت، در تیرگی،
چون نغمهای پنهان، جان گرفت…
من، در قاب نگاهی که تو بودی،
بیصدا عاشق شدم…
و همانقدر که در آن چشمها غرق شدم،
از آنها ترسیدم…
ترسیدم که روشناییشان،
آتش دلم شود…
خودم را سرگرم کردم،
تا فراموشت کنم…
و گمان بردم که محو شدهای…
اما دلتنگی،
چون موجی خاموش،
میآمد و دل آرامشدهام را پریشان میکرد…
سالها گذشت…
و با هر سال، درد،
سنگینتر بر شانههایم نشست…
تا شبی، شبی متفاوت،
در لابهلای کلمات سادهی مادرم،
فهمیدم تو مهمانی این خانهای…
با تمام وجود،
از خدا خواستم نیایی…
که دلم، تاب دیدنت نداشت…
اما آمدی…
آه که چگونه آمدی…
با زیباییات که هزارچندان شده بود،
با آن لباسی که سیاهیاش،
تابوتی بود بر خاطراتم…
۲۱ تیر…
شبی که به تاریکی جاودانهام بدل شد…
شبی که نگاهت،
تنها چند ثانیه بر من نشست،
و تمام چیزی که از من باقی مانده بود را
فروریخت…
و باز،
عاشقت شدم…
اما این بار،
نه ساده،
که ویران…
نه آرام،
که در التهابِ سوختن…
از آن شب به بعد،
هر بار که تصویرت از خاطرم عبور میکرد،
لبخندی بر لبم مینشست؛
لبخندی تلختر از هزار گریه…
و شبها،
با آسمانِ بیماه،
نجوا میکردم…
و هر قطره اشک،
لعنتی بود بر آن شب،
و بر عشقی که،
چون زهری ناب،
در رگهایم جاری شده بود…
من زیستم،
با دلتنگی،
با خاطراتی که هرگز عشق نبودند،
بلکه با نام «خاطره»
بر غرورم سایه افکنده بودند…
و هر روز،
بیشتر از دیروز،
و کمتر از فردا،
در تو گم شدم…
غرورت،
دلم را شکست…
و باران، هر بار،
شاهد اشکهایی بود که
در تاریکی شب،
تنها پناهم شدند…
اکنون نیز،
هر باران،
یاد توست…
یاد چشمانی که شب را در خود داشت…
یاد قلبی که جز سنگ نبود…
و عشقی که
در پای غرورت،
بیهیچ ترحّمی،
لِه شد…
و شبی آمدی،
سردتر از هر زمستان،
در بارانی بیامان…
و ابرها،
گویی قصهام را بلد بودند،
که با من گریستند…
تو آمدی،
دست در دست دیگری،
بیآنکه نگاهم را ببینی…
بیآنکه بفهمی
قلبم چگونه در سینهام فروریخت…
و من،
بار دیگر،
تنها ماندم،
در پناه بارانی که اشکهایم را در خود حل کرد،
و خاطراتمان را با خود شست…
آن شب،
قسم خوردم فراموشت کنم…
چشمانت را،
غرورت را،
و عشقی را که چون رود،
پاک بود،
و چون طوفان، ویرانگر…
اما بگو…
اگر خورشید، طلوعش را از یاد ببرد،
اگر دریا، موجهایش را فراموش کند،
اگر فصلها، رنگ عوض کردن را از خاطر ببرند،
اگر شب، روز را انکار کند،
اگر ماه، آفتاب را از دل براند…
آنگاه من هم،
میتوانم،
موهایت را از یاد ببرم…
آنگونه که تو،
دردِ تنهایی را جا گذاشتی،
من نیز،
دردِ نبودنت را از خاطر میبرم…
و چنانکه چشمانت را تماشا میکردم،
اکنون آنها را فراموش میکنم…
و شبهایی را که در آتش دلتنگی سوختم،
به دست فراموشی میسپارم…
آری،
همانگونه که تو مرا فراموش کردی،
من نیز،
همانگونه،
تو را از یاد میبرم…
حتی اگر باران ببارد،
حتی اگر طوفان برخیزد،
حتی اگر قلبم تکهتکه شود…
من،
چون تو،
فراموشت خواهم کرد…
اما بدان…
بیتو،
نفسی برای ادامه نیست…
و خون،
از چشمانم میبارد…
اگر در دل، توانِ تحملش را داری،
برگرد…
و این دردِ دوری را
تو تجربه کن…
که من،
بی تو،
همچون آخرین نفس،
لرزانم…
و آن شب را،
آن شبی که دیدمت،
تا همیشه،
سختترین شب زندگیام خواهم خواند…