امشب خاطرهها را با دستهایی لرزان، چون شمعهای نیمسوخته خاموش کردم و تاریکی، بر ویرانهی دلم فرو ریخت؛ تو دیگر کنارم نیستی و از تو برای من جز چند تصویر خونچکان و آوایی شکسته که در باد جان داد، چیزی باقی نمانده است. نامت را از لبهایم به زحمت پس گرفتم، نگاهت را از آینهی خاطرم با درد کندم و صدایت، که روزی پناه شبهایم بود، دیگر حتی جرأت بازگشت ندارد. خدانگهدارت باشد یار چشممشکی من؛ دوستت داشتم، و این دوستداشتن زخمیست که تا ابد با من خواهد ماند...