ویرگول
ورودثبت نام
عماد محمدی
عماد محمدی
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

اعتیاد به زندانی بودن

نمی‌دونم این حرفا از وقت‌های خالی و فکرای آشفته‌ای که در حال حاضر دارم نشأت گرفته یا نه، ولی یه سری سوالا خیلی ذهنمو مشغول کرده. که هزار تا سوال دیگه رو می‌کشونه وسط که جواب دادن به هر کدومشون برای خودش به مقدار زیادی پیچیده‌ست.
سوال اینه که جایی که الان هستم، آدمی که هستم، علایقی که دارم، اهدافی که دارم و زندگی‌ای که دارم چقدرش متعلق به منه؟ چقدرش پیش اومده برام و چقدرشو خودم رقم زدم؟ چقدرش واقعا چیزی بوده که می‌خواستم و چقدرش چیزی بوده که بقیه می‌خواستن؟ چقدرش واقعا برام خوب بوده و چقدرش صرفا تعریف عمومی و کلیشه‌ای خوب بوده؟
من تو دوران دبیرستانم سعی کردم یه خرده بیشتر باشم از دیفالت یه دانش‌آموز. سعی کردم ثابت کنم با یه آدم عادی که کاراش براش تعریف شده و «باید» انجامش بده، تفاوت دارم. و حس خوبی بهم می‌داد. باعث شد یه بازه‌ی خوبی از زندگی دوران دبیرستانم به عنوان «تایم مفید» و «شکوفایی» تلقی بشه که تقریبا هدفمم همین بود بعلاوه‌ی یه مقداری نتیجه‌گرایی.
ولی یه بار دیگه نگاه می‌کنم به گذشته و می‌بینم که این دو تا ارزشی که برای خودم تعریف کرده بودم شاید صدمه‌هایی بهم زده که الان تازه می‌تونم لمسشون کنم.
اون بخش تایم مفید و شکوفایی، با این که باعث شد من مهارتایی پیدا کنم که پایه‌ی کارم بشه و مسیر دانشگاهیمو برام مشخص کنه، موجب این شد که من خیلی از دبیرستانم لذت نبرم. پروژه‌مون برام جذاب بود و حتی فعالیتایی که روش کردیم در سخت‌ترین شرایط هم جذبم می‌کرد. ولی اصولا نباید یه خرده بیشتر به خوش‌گذروندن بگذره اون تایما؟ من خیلی خاطره‌های تفریح ندارم از اون دوره‌م. یعنی الانا پیش رفیقام می‌شینیم و صحبت می‌کنیم و بعضا بحث دبیرستان می‌شه و اونا از خاطره‌ها و دیوونه‌بازیا و اتفاقاتی که براشون افتاده بود می‌گن، درحالی که من کل دوران دبیرستانمو تو کلاس درس و سایتی که توش رو پروژه کار می‌کردیم و مسیر بین این دوتا سیر کردم.
بخش دیگه که بهش می‌گم نتیجه‌گرایی باعث می‌شد همیشه استرس داشته باشم و همیشه با خودم یه دلشوره‌ای رو حمل کنم. نزدیک ددلاینا و مسابقه‌ها من طوری از هم می‌پاشیدم که کنترل فکری و جسمیم از دستم خارج می‌شد و انواع آسیبا رو به خودم می‌زدم. طوری ذهنم درگیر می‌شد که انگاری دیگه نیازای طبیعی آدمیزادی مثل غذا خوردنو هم نداشتم و بعدش کلا از لحاظ جسمی می‌افتادم. خیلی عصبی می‌شدم و مثل دیوونه‌ها رفتار می‌کردم.
این دو تا عنصر واقعا باعث این می‌شد که من متفاوت باشم از اون همه بچه‌های مدرسه و بعضا این حسو بکنم که من از اونا مفیدترم و دارم یه کار درست حسابی انجام می‌دم. قیمتشو ولی شاید نمی‌دونستم. یعنی خب منم یه بچه‌ی ۱۵-۱۶ ساله بودم که درونا دوست می‌داشت بره بیرون با دوستاش و دیوونه‌بازی دربیاره. یا مثلا منم مثل خیلیا یه کراشی داشتم و ذهنمو مشغول می‌کرد. یا اصلا منم خیلی اوقات دوست داشتم فقط لش کنم و هیچ کاری نکنم. ولی نتونستم به عمده‌ی اینا برسم. نمی‌گم هیچ‌وقت انجامشون ندادم ولی شاید هیچ‌وقت عمق لذتی که آدما از این دست کارا می‌برن رو تجربه نکردم چون هیچ‌وقت کنار نیومدم با خودم که اینطور باشم.
توی اون دوره من با یه تعداد معدودی از بچه‌هامون ارتباط داشتم و با یه رفیقم خیلی نزدیک بودیم. اون دوره من خیلی سخت ارتباط می‌گرفتم با آدما. من آدم خیلی خوش‌حالی نبودم ولی متمرکز بودم در عین حال. یه جاهایی ممکن بود دیگه از خستگی و پریشونی از پا بیفتم ولی در نهایت داشتم کارمو می‌کردم و جلو می‌رفت.
یه روزی تو پیش‌دانشگاهی دیگه شروع کرد که نره. من به خیلی از آرزوهام و هدفایی که داشتم رسیده بودم ولی هنوز خوشحال نبودم. گر چه با فکر کردن بهشون ذوق می‌کردم ولی برای یه مدت خیلی کوتاه. کنکور رو داشتم می‌خوندم و نتایجی که داشتم می‌گرفتم واقعا خیره‌کننده بود ولی اینا باعث نشد که روحیه‌ی ادامه بدست بیارم.
شروع کردم به خودخوری کردن. فقط به چیزایی فکر کردم که نداشتمشون. فقط جاهایی رو دیدم که توشون خوب نبودم. جاهایی که گند زدم. چیزایی که نمی‌تونستم داشته باشم. و کم کم از یه آدم که حداقل از بیرون موفق به نظر می‌رسید، یه آدم که انگاری هیچی برای زندگی کردن نداره ساختم. کل تمرکزمو از دست دادم. در بدترین حال با بدحال‌ترین و فاجعه‌بارترین آدمایی که می‌تونستم توی مدرسه ارتباط برقرار کردم. خواستم همه‌ی اون چیزایی که نداشتم و از نداشتنشون ناراحت بودم رو در یک آن بدست بیارم. و از اون‌جایی که نمی‌تونستم، شروع کردم به دست و پا زدن و شرایط فقط بدتر و بدتر شد. می‌خواستم یهو کلی تفریح کنم. می‌خواستم یهو با دخترا ارتباط بگیرم و به زور رابطه‌ی عاطفی رو تجربه کنم. می‌خواستم آدما رو جذب خودم کنم و باهاشون ارتباط بگیرم. و طبیعتا هیچ‌کدوم از این اتفاقا نمی‌تونست یهو با فورس بیفته. توی منجلابی فرو رفتم که فرو رفتنش با خودم بود ولی بیرون اومدن ازش به هیچ وجه از پسم بر نمی‌اومد.
اون دوره گذشت و بعد چندین ماه ریکاوری و روان‌درمانی تونستم به حالت عادی برگردم و زندگی نسبتا معقولی رو جلو ببرم و پیش‌دانشگاهی رو تموم کنم و برم سمت دانشگاه.
تو دانشگاه برای یه مدتی نتونستم کار کنم و خیلی دانشگاه بودم و یه رابطه شروع کردم که اوضاع رو بهتر کرد یخرده و یه مقدار کمی تونست منو بکشونه بیرون از فضام.
اونم بعد یه سال و نیم که تموم شد، من موندم و کارم و دانشگاهم و تکرار همون روند قدیمی. نان‌استاپ می‌خوام کار کنم ولی نمی‌تونم چون راندمان و انرژی کافی رو ندارم. ضمن این که مواقع تفریحمم نمی‌تونم با آرامش تفریحمو بکنم و با آدمای جدید خیلی ارتباط برقرار کنم. من بهش می‌گم اعتیاد به زندانی بودن؛ که قبلا تو سایت دبیرستان اتفاق می‌افتاد و الان تو شرکت. توی روزای تعطیل و غیر تعطیل. و کل زندگیمو فرا می‌گیره و کم کم فراموش می‌کنم که یه روزایی هم می‌اومد که حالم خوب بود.
چیزی اگر قرار باشه من رو با بقیه تمییز بده، چه به عنوان یه دیوانه‌ی بازنده چه به عنوان یه آدم موفق، چه خوب، چه بد، ریشه‌ش توی همون دوره از زندگیمه که مشابهش الان در حال اتفاق افتادنه. من اگه اون دوره اون کارا رو نمی‌کردم مسیر زندگیم عوض می‌شد. شاید خیلی روتین‌تر از الان، بی‌حاشیه‌تر از الان و صادقانه، سطح پایین‌تر از الان می‌شد! ولی تهش ماها چی می‌خوایم؟ من آدم خوش‌حالی نبودم اون موقع، آدم خوش‌حالی نیستم الان، و در طول ۶-۷ سال اخیر شاید به اندازه‌ی یک سال، زندگی مورد علاقه‌مو نداشته‌م و خیلی اوقات سرکوب کرده‌م خودمو و خسته‌م. گر چه در عین تناقض، به خودم افتخار می‌کنم!
حس می‌کنم به سوالات خودم اینطوری جواب می‌دم:
جایی که الان هستم و بهش افتخار می‌کنم رو من برای خودم رقم زده‌م. آدمی که هستم اون آدمی هست که می‌خواستم برای بقیه باشم و آدمی نیست که می‌خواستم برای خودم باشم. بخشی از علایق درونی‌ی که دارم با کارایی که در طول روزم انجام می‌دم فاصله دارن و زندگیم یه تعارض بزرگ بین چیزاییه که دوست دارم و چیزایی که به نظرم درستن. اهدافی که داشتم یه بخش خوبیش برای این بوده که نشون بدم می‌تونم و متفاوتم. و تهش کی اهمیت می‌ده بجز خودم؟ خودمم که انگاری تو شرایط سخت اهمیت نمی‌دم. شرایط زندگی‌ای که دارم اگه خوب نباشه قطعا بد نیست، ولی مهم این نیست که توش خوش‌حال باشم؟
ولی جدا از اینا، در شرایط برعکس، آیا من می‌تونستم اینی که الان هستم نباشم و خیلی عادی‌تر از این زندگیمو ببرم جلو و بجای موقعیتایی که الان دارم، اون چیزایی که الان ندارمو داشته باشم؟ اینم خیلی سوال سختیه.

داستانشرح حالدلنوشته
یه پسر ۲۲ساله که هنوز نمی‌دونه می‌خواد کی باشه. در حال حاضر، دانشجوی مهندسی کامپیوتر در دانشگاه تهران و تکنیکال تیم‌لیدر در ستون.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید