محمدرضا عرفانی
محمدرضا عرفانی
خواندن ۴ دقیقه·۱۰ روز پیش

کلیک، تمام!

خورشید آرام آرام داشت از پشت ابرهای صبحگاهی سرک می‌کشید که ساعت زنگ زد. ۶:۳۰ صبح بود و خانه کوچک و گرم فربد و سارا در دل شهری که هنوز بیدار نشده بود، غرق در سکوت بود. فربد با چشمانی نیمه‌باز دستش را دراز کرد و زنگ ساعت را خاموش کرد. عادت هر روزه‌اش بود که قبل از هر چیزی گوشی را بردارد و نگاهی به نوتیفیکیشن‌هایش بیندازد. صفحه گوشی روشن شد: «یادآوری: آخرین مهلت پرداخت قبض موبایل». چشمانش کمی بازتر شد؛ با یک حرکت انگشت، پرداخت انجام و پیغام «پرداخت شد» روی صفحه موبایل ظاهر شد. نه رمزی، نه کارتی و نه کاغذی. همه چیز در کسری از ثانیه. فربد با لبخند از تخت بیرون آمد و همان‌طور که کش و قوسی به بدنش می‌داد به سمت آشپزخانه رفت.

چند دقیقه بعد، عطر خوش قهوه‌ای که در حال آماده‌شدن بود، خانه را پر کرد. سارا هم که حالا کم‌کم از خواب بیدار شده بود، صدای قهوه‌ساز را شنید و دستش به سمت گوشی رفت. صفحه را باز کرد: «یادآوری: موعد پرداخت اشتراک کلاس فیتنس». او هم همان کاری را کرد که فربد کرده بود: انگشتش را روی گزینه‌ی پرداخت کشید و با صدای آرام نوتیفیکیشن موبایلش فهمید که کار تمام شده. با خیال راحت به حمام رفت و در ذهنش برنامه روزش را مرور کرد.

بعد از این‌که سارا از حمام بیرون آمد، دو نفری صبحانه‌‌ی مورد علاقه‌ی روزهای کاریشان را کنار هم خوردند؛ نان تست، پنیر گردویی و یک فنجان قهوه. سارا که قرار بود به جلسه مهمی برود، آخرین نگاه را به لیست کارهایش انداخت و گفت: «راستی عزیزم، یادت نره شارژ خونه رو امروز پرداخت کنی». فربد با همان خونسردی همیشگی‌اش، قاشقش را کنار گذاشت و گفت: «همین چند دقیقه پیش انجامش دادم» و همان‌طور که آماده می‌شد میز صبحانه را جمع کند، رو به سارا کرد و گفت: «دایرکت دبیت کلاً زندگی رو ساده کرده، نه؟»

سارا خندید. «آره واقعاً. فکر کن مثل قدیم‌ها باید نصف روزمون هدر می‌رفت توی بانک یا دفتر خدمات. یک‌بار سیستم قطع بود، یک بار کارمندشون اعصاب نداشت، استرس گم شدن رسیدها رو داشتیم و...»

«و تازه کلی از کارای مهم‌ترمون هم عقب می‌افتاد.» فربد جمله‌اش را کامل کرد.

هر دو سرشان را تکان دادند و از این‌که چنین دغدغه‌های کوچکی از زندگی‌شان حذف شده، احساس رضایت کردند.

سارا بعد از خداحافظی خانه را ترک کرد و فربد به اتاق کارش رفت. روز برای هر دویشان پر از کار و فعالیت بود. سارا در طول جلسه‌اش، حتی یک لحظه هم نگران پرداخت‌های انجام‌شده نبود. در زمان استراحت ناهار، وقتی یکی از همکارانش با صدای بلند گفت که چون کارت بانکی‌اش منقضی شده و باید زودتر از شرکت بیرون برود تا قبض‌ها را پرداخت کند، سارا لبخند زد و گفت: «من و فربد دیگه چیزی به اسم استرس قبض نداریم. همه چیز با یه کلیک انجام می‌شه. وقتی فکرش رو می‌کنم، انگار بخشی از بار زندگی از روی دوشمون برداشته شده». همکارش با تعجب سری تکان داد: «یعنی چطوری؟ برگشتم حتما بهم یاد بده، الان عجله دارم و باید برم پرداخت‌هام رو انجام بدم».

فربد هم در خانه مشغول کار روی یک پروژه‌ی سنگین بود. دیگر لازم نبود نگران صف‌های طولانی یا رسیدن به موقع به بانک باشد. تمرکزش روی کار بود و هر یکی دو ساعت یک‌بار استراحت کوتاهی می‌کرد.

شب که سارا به خانه بازگشت، کار فربد هم تمام شده بود، خستگی روز کاری‌شان با شام سبک و گفت‌وگوهای صمیمی کنار هم از بین رفت. بعد از شام و طبق برنامه‌ی هر شب، جلوی تلویزیون نشستند تا سریال جدیدی که فربد انتخاب کرده بود رو تماشا کنند. همین حین که فربد در حال روشن کردن تلویزیون بود، سارا گفت: «می‌دونی، این سیستم پرداختی که داریم، فقط باعث نمی‌شه وقتمون تلف نشه. یه حس آرامش می‌ده که کارها بدون هیچ دردسری انجام شده». فربد سری تکان داد و گفت: «دقیقاً. انگار بخشی از ذهنمون رو آزاد کرده. مثلاً همین امروز، حتی یه لحظه هم فکر پرداخت قبض‌ها نبودم. به جاش، تونستم به کارای مهم‌ترم برسم». سارا خندید و گفت: «خب پس، اون وقتی که صرفه‌جویی کردی رو صرف انتخاب این سریال آبکی کردی؟» فربد با خنده گفت: «مسخره بازی در نیار، بذار شروع بشه اون‌وقت بگو ارزش دیدن نداره".

هر دو خندیدند و شروع به تماشای سریال کردند. شاید زندگی‌شان ساده به نظر می‌رسید، اما همین سادگیِ همراه با آرامش، برایشان معنای واقعی خوشبختی بود.

#پرداخت_مستقیم_پیمان

دایرکت دبیتپرداخت مستقیمپرداخت_مستقیم_پیمان
‌ نه آن‌چه دانم همی بگویم نه آن‌چه بگویم همی بدانم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید