سها: بذار بی پرده بپرسم. اگر من واقعا ارزشمندم، چرا اینقدر دلم میخواد دیده بشم؟ این همه نیاز از کجا میاد؟ ضعفه؟ کمبوده؟ یا یه حفره ی عمیقتر؟
آروان: از «زنده بودن» میاد. انسانی که هیچ میلی به دیده شدن نداره، یا مرده ست، یا خودش رو کاملا بی حس کرده. نیاز به نور، گناهِ گیاه نیست؛ ذاتشه. سوال اصلی این نیست که «چرا میخوام دیده بشم»؛ سوال اینه که «وقتی دیده نمیشم، با خودم چیکار میکنم؟»
سها: اما من میترسم... میترسم این میل منو گدا بار بیاره. میترسم پروندهی ارزشم رو بسپرم دستِ نگاهِ دیگران.
آروان: گدایی و وابستگی از «میل» نمیاد، از یه «معامله ی نانوشته» میاد. وقتی در درونِت با دنیا شرط می بندی که: «اگر منو ببینی، من خوبم؛ و اگر نبینی، من هیچم...» اونجاست که خودت رو فروختی؛ نه وقتی که فقط دلت خواست دیده بشی.
سها: پس اگه کسی منو ندید، واکنش سالم چیه؟ بیتفاوتی؟ سرکوب؟ یا وانمود کردن به اینکه برام مهم نیست؟
آروان: نه بیتفاوتی، نه انکار. واکنش سالم اینه که بایستی و بگی: «این درد داره... اما این درد، "حقیقتِ" من نیست.» تو میتونی همزمان که دردِ نادیده گرفته شدن رو حس میکنی، ارزش خودت رو هم بغل کنی. این دو تا با هم تناقض ندارن.
سها: ولی یه جاییش فرسایشی میشه. اینکه صدِ خودت رو بذاری و آخرش هم حس کنی «باز کم گذاشتم». انگار همیشه یه چیزی به دنیا بدهکارم.
آروان: اشتباهِ تو همینجاست: «دیده نشدن» رو به حسابِ «کم گذاشتن» میذاری. در حالی که تو تمامِ خودت رو وسط گذاشتی، اما تماشاچی نداشتی. و این دو تا هیچ ربطی به هم ندارن...
سها: اما اگه من همیشه گوشه چشمی به دیده شدن داشته باشم، زندگیم حروم نمیشه؟ همش انتظار؟...
آروان: «منتظر بودن» با «امیدوار بودن» فرق داره. منتظر = معطل و ساکن. امیدوار = در حرکت و پذیرا. تو میتونی راهِ خودت رو بری، برقصی و زندگی کنی، و درِ دلت هم باز باشه؛ نه قفل و بسته از ترس، و نه چهارتاق و طلبکار.
سها: یه سوال سختتر: اگه نزدیکترینهام منو نمی بینن چی؟ کسایی که قاعدتا باید بهتر از همه منو بشناسن. اونجا چیکار باید کرد؟
آروان: اونجا شجاعت میخواد. شجاعتِ پذیرفتنِ یک حقیقت تلخ: اینکه بعضی آدمها، حتی با وجودِ عشق، «ظرفیت» دیدنِ تو رو ندارن. «نزدیکی» همیشه به معنیِ «عمق» نیست. و عشق، لزوما به معنیِ درک نیست.
سها: پس تکلیف من چی میشه؟ من چطور تو این تنهاییِ بینِ جمع، خودمو نگه دارم؟
آروان: با تکرارِ این واقعیت، هر روز: «من خودم، خودم رو می بینم، و اجازه میدم اگر کسی "تونست"، منو ببینه.» نه بیشتر اصرار میکنی، نه کمتر راضی میشی.
سها: پس دیده نشدن شکست نیست؟
آروان: ابدا. گاهی فقط نشونه ی اینه که جنسِ کارت، سطحی نیست. بعضی عمقها دیر دیده میشن... و بعضی گنجها، هرگز توسط آدمهای اشتباه کشف نمیشن.
سها: پس بذار جمعبندی کنم. این جمله درسته؟ «من حق دارم دیده نشم و هنوز ارزشمند باشم؛ و همزمان حق دارم دلم بخواد دیده بشم، بدون اینکه خودم رو تحقیر کنم.»
آروان: کاملا درسته. و اگر روزی تونستی با این پارادوکس زندگی کنی، نه سرد و سنگی میشی، نه محتاج و آویزون. فقط تبدیل میشی به یه انسانِ بالغ که با خودش در صلحه.

شاید این گفتوگو بیش از هر چیز، تلاشی بوده برای اینکه اول خودم، خودم رو ببینم.
این متن از جایی اومده که عرفان هنوز خودش رو نگه داشته، حتی وقتی تماشاچی کم بوده.
تو وقتی دیده نمیشی، با خودت چیکار میکنی؟